بسم الله الرحمن الرحيم
عنوان تحقيق:
تفسير سوره شمس
تهيه و تنظيم:
كميل فراهاني
29 خرداد 1392
شناسه سوره:
اين سوره در تمام مصحف ها و بسياري از تفاسير، به نام سوره «الشمس» (بدون واو) ناميده شده است. سيوطي در کتاب الاتقان نيز اين سوره را جزو سوره¬هايي که بيشتر از يک اسم دارند، ذکر نکرده است. البته در کتاب صحيح بخاري و برخي از تفاسير به نام سوره «و الشمس و ضحاها» ياد شده است به خاطر اين¬که با سوره «إذا الشمس
كوّرت» (تکوير) اشتباه نشود.
اين سوره در نظر همه مفسرين، مکي است و در ترتيب نزول بيست و ششمين سوره شمرده شده که بعد از سوره
قدر و قبل از سوره بروج نازل شده است
اين سوره داراي پانزده آيه است. البته قراء اهل مکه آن را شانزده آيه دانسته اند.
حاصل مضمون اين سوره اين است: انساني كه با الهام خدايى تقوا را از فجور و كار نيك را از كار زشت تميز مىدهد اگر بخواهد رستگار شود بايد باطن خود را تزكيه كند و آن را با پرورشى صالح بپروراند و رشد دهد، با تقوا بيارايد، و از زشتىها پاك كند وگرنه از سعادت و رستگارى محروم مىماند. هر قدر بيشتر آلودهاش كند و كمتر بيارايد محروميتش بيشتر مىشود. آن گاه به عنوان شاهد، داستان ثمود را ذكر مىكند كه به جرم اينكه پيامبرشان حضرت صالح را تكذيب كرده، ناقهاى را كه مامور به حمايت از آن بودند كشتند، به عذاب استيصال و انقراض مبتلا شدند. نقل اين
فضيلت تلاوت:
در فضيلت تلاوت اين سوره، روايات متعددي ذکر شده است که به چند نمونه¬ از آن¬ها اشاره مي¬کنيم:
قال رسول الله (صلى الله عليه و آله وسلم): «من كان قليل التوفيق فليدمن قراءتها، يوفقه الله أينما توجه، و فيها
منافع كثيرة، و حفظ و قبول عند جميع الناس».
پيامبر اکرم (صلى الله عليه و آله وسلم) فرمودند: هر کس که کم توفيق است، بر قرائت اين سوره مداومت ورزد تا به هر سمت رو کند خدا به او توفيق دهد و در اين سوره منافع زيادي است و باعث محافظت و پذيرش در بين مردم
مي شود.
قال الصادق (عليه السلام): «يستحب لمن يكون قليل الرزق و التوفيق كثير الخسران و الحسرات أن يدمن في
قراءتها، يصيب فيها زيادة و توفيقا، و من شرب ماءها أسكن عنه الرجف بإذن الله تعالى».
امام صادق (عليه السلام) فرمودند: براي کسي که رزق و توفيقش کم (و) زيان¬کاري و حسرت او زياد است مداومت بر قرائت اين سوره مستحب است؛ قرائت اين سوره باعث افزايش رزق و توفيق مي¬شود و هر کس که از آب
آن بنوشد، اضظراب و لرز او به اراده خداي تعالي برطرف مي شود.
در فضيلت تلاوت اين سوره همين بس كه در حديثى از پيغمبر اكرم ص آمده است: «من قرأها فكانما تصدق بكل شىء طلعت عليه الشمس و القمر»، هر كس آن را بخواند گويى به تعداد تمام اشيايى كه خورشيد و ماه بر آن ها
می تابد در راه خدا صدقه داده است.
مسلما اين فضايل بزرگ از آن كسى است كه محتواى بزرگ اين سوره كوچك را در جان خود پياده كند و تهذيب نفس
را وظيفه قطعى خود بداند
.
تفسير آيات:
اين سوره كه در حقيقت سوره «تهذيب نفس» و «تطهير قلوب از ناپاكي¬ها و ناخالصي¬ها» است، بر محور همين معنى دور مىزند، منتها قبل از بيان اين نکات در آيه¬هاي 9 و 10، در آيات 1 تا 9 به يازده موضوع مهم از عالم خلقت و ذات پاك خداوند سبحان براى اثبات اين معنى كه فلاح و رستگارى در گرو تهذيب نفس است قسم ياد شده و بيشترين سوگندهاى قرآن را به طور جمعى در خود جاى داده است.
سوگندهاى قرآن عموما دو مقصد را تعقيب مىكند: نخست اهميت مطلبى كه سوگند به خاطر آن ياد شده، و ديگر اهميت خود اين امور كه مورد سوگند است، چرا كه سوگند هميشه به موضوعات مهم ياد مىشود، به همين دليل اين سوگندها فكر و انديشه انسان را به كار مىاندازد تا در باره اين موضوعات مهم عالم خلقت بينديشد، و از آنها راهى به
سوى خدا بگشايد.
و در قسمت پاياني سوره يعني از آيات 11 تا 15، به ذكر نمونهاى از اقوام متمرد و گردنكش كه به خاطر ترك تهذيب نفس در شقاوت ابدى فرو رفتند، و خداوند آن¬ها را به مجازات شديدى گرفتار كرد، يعنى قوم «ثمود» مىپردازد، و با ا
شاره كوتاهى به سرنوشت آن¬ها سوره را پايان مىدهد.
آيات 1 تا 10:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ
وَ الشَّمْسِ وَ ضُحاها (1) وَ الْقَمَرِ إِذا تَلاها (2) وَ النَّهارِ إِذا جَلاَّها (3) وَ اللَّيْلِ إِذا يَغْشاها (4) وَ السَّماءِ وَ ما بَناها (5) وَ الْأَرْضِ وَ ما طَحاها (6) وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها (7) فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها (8) قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها (9) وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها (10)
ترجمه:
به نام خداوند بخشنده بخشايشگر
به خورشيد و گسترش نور آن سوگند، (1) و به ماه هنگامى كه بعد از آن درآيد، (2) و به روز هنگامى كه صفحه زمين را روشن سازد، (3) و به شب آن هنگام كه زمين را بپوشاند، (4) و قسم به آسمان و كسى كه آسمان را بنا كرده، (5) و به زمين و كسى كه آن را گسترانيده، (6) و قسم به جان آدمى و آن كس كه آن را (آفريده و) منظّم ساخته، (7) سپس فجور و تقوا (شرّ و خيرش) را به او الهام كرده است، (8) كه هر كس نفس خود را پاك و تزكيه كرده، رستگار شده (9) و آن كس كه نفس خويش را با معصيت و گناه آلوده ساخته، نوميد و محروم گشته است! (10)
بحث لغوي:
راغب در مفردات گفته است: كلمه «ضحى» به معناى گستردگى نور آفتاب است، ولى بعدها به معناى آن هنگامى استعمال شد كه آفتاب بعد از طلوع خورشيد گسترده مىشود، و روز بالا مىآيد. «تلا» از ريشه «تلو» به معني تبعيت کردن و پشت سر آمدن است. كلمه «جلّى» از مصدر تجليه است كه به معناى اظهار و بر ملا كردن است. «يغشي» از ماده غشي مترادف با تغطية به معناي پوشاندن است. كلمه «طحى» از مصدر «طحو» به معناى گستردن است.
بحث تفسيري:
همان¬طور که گفته شد اين سوره با قسم¬هاي متوالي به مخلوقات عظيم خداوند متعال شروع مي¬شود.
اين سوگندها با «واو» قسم صورت گرفته است. به نظر برخي از مفسرين، تمام واو¬هايي که در اين قسمت از سوره آمده است، واو قسم مي¬باشد که در نتيجه، تأکيدهاي فراواني را مي¬رساند اما برخي ديگر از مفسرين، تنها واو اول سوره را واو قسم گرفته و بقيه واوها را واو عاطفه گرفته اند.
(وَ الشَّمْسِ وَ ضُحاها وَ الْقَمَرِ إِذا تَلاها وَ النَّهارِ إِذا جَلاَّها)
اولين سوگندي که در اين سوره ياد شده، سوگند به خورشيد و و دومين سوگند گستردگى نور آن است: «وَ الشَّمْسِ وَ ضُحاها»خورشيد مهم¬ترين و سازندهترين نقش را در زندگى انسان و تمام موجودات زنده زمينى دارد، زيرا علاوه بر اينكه منبع نور و حرارت است و اين دو از عوامل اصلى زندگى انسان به شمار مىرود، منابع ديگر حياتى نيز از آن مايه مىگيرند، وزش بادها، نزول باران¬ها، پرورش گياهان، حركت رودخانهها و آبشارها، و حتى پديد آمدن منابع انرژىزا، همچون نفت و ذغال سنگ، هر كدام اگر درست دقت كنيم به صورتى با نور آفتاب ارتباط دارد به طورى كه اگر روزى اين چراغ حياتبخش خاموش گردد تاريكى و سكوت و مرگ همه جا را فرا خواهد گرفت.
بعد از آن به «ماه» در زمان خاصي از وقايع آن سوگند ياد مي¬شود: «وَ الْقَمَرِ إِذا تَلاها». اين تعبير- چنان كه جمعى از مفسران نيز گفتهاند- در حقيقت اشاره به ماه در موقع بدر كامل يعنى شب چهارده است، زيرا ماه در شب چهاردهم تقريبا مقارن غروب آفتاب سر از افق مشرق بر مىدارد، و چهره پر فروغ خود را ظاهر كرده و سلطه خويش را بر پهنه آسمان تثبيت مىكند، و چون از هر زمان جالبتر و پر شكوهتر است به آن سوگند ياد شده است.
اين احتمال را نيز دادهاند كه تعبير فوق اشاره به تبعيت دائمى ماه از خورشيد، و اكتساب نور از آن منبع باشد، ولى در اين صورت جمله" إِذا تَلاها" قيد توضيحى می شود.
درباره اين که «تلو قمر» به چه معني مي باشد،
مفسرين نظرات مختلفي را ابراز کرده¬اند:
1- به دنبال خورشيد که در روز نور مي¬دهد، ماه نيز در شب نور مي¬دهد.
2- ماه نورش را از خورشيد مي¬گيرد.
3- تبعيت مکاني يعني در شب به دنبال خورشيد حرکت مي¬کند.
سوگند چهارمي که در اين سوره بيان شده است، درباره روز و روشنايي آن است: «وَ النَّهارِ إِذا جَلاَّها».
يعنى سوگند بروز آن گاه كه تاريكى را روشن كند و آن را برطرف نمايد و كفايت از ظلمت جايز است، و آن را ياد نكرد براى اينكه معنا معروف و مشتبه نيست.
و بعضى گفتهاند: معنايش اينست، وَ النَّهارِ آن گه كه خورشيد آن را ظاهر و هويدا نمود روز را مجلّى و آشكار كننده روز ناميدهاند براى ظهور جرم خورشيد در آن.
درباره ضميرهاي فاعلي و مفعولي به کار رفته در اين آيه، مفسرين نظرات مختلفي بيان کرده¬اند:
1- بعضى از مفسرين گفته اند: ضمير فاعل در «جلى» به كلمه «نهار» و ضمير مفعولي «ها» به كلمه «شمس» برمی گردد و معنايش اين است كه: سوگند مىخورم به روز كه خورشيد را نمايان مىكند، چون با بر آمدن روز خورشيد نمايان مىشود. ولى اين سخن با آيه قبل نمی سازد، چون در آيه قبل می فرمود: خورشيد روز را روشن مىكند، و واقع هم همين است، نه اينكه روز خورشيد را روشن كند.
2- به نظر برخي ديگر، ضمير مؤنث «ها» به «ارض» بر مىگردد. البته كلمه ارض قبلا ذكر نشده بود، ولى از فحواى كلام معلوم است كه روز زمين را ظاهر و آشكار مىكند.
3- بعضى ديگر گفتهاند: ضمير «ها» به «دنيا» بر مىگردد، و معنايش اين است كه: قسم به خورشيد كه دنيا را روشن مىكند.
4- از نظر برخي ديگر، ضمير «ها» به ظلمت بر مىگردد.
5- بعضى ديگر گفتهاند: فاعل فعل «جلى»، خداى سبحان و ضمير«ها» به كلمه «شمس» بر مىگردد، و معنايش اين است كه: سوگند مىخورم به روز، آن هنگامى كه خدا خورشيد را ظاهر مىسازد.
به هر حال سوگند به اين پديده مهم آسمانى به خاطر تاثير فوق العاده آن در زندگى بشر، و تمام موجودات زنده است، چرا كه روز رمز حركت و جنبش و حيات است و تمام تلاشها و كششها و كوششهاى زندگى معمولا در روشنايى روز صورت مىگيرد.
(وَ اللَّيْلِ إِذا يَغْشاها)
و در پنجمين سوگند اين سوره، به شب سوگند ياد شده است: »وَ اللَّيْلِ إِذا يَغْشاها». شب با تمام بركات و آثارش، كه از يك سو حرارت آفتاب روز را تعديل مىكند، و از سوى ديگر مايه آرامش و استراحت همه موجودات زنده است، كه اگر تاريكى شب نبود، و آفتاب پيوسته مىتابيد آرامشى وجود نداشت، زيرا حرارت سوزان آفتاب همه چيز را نابود مىكرد، حتى اگر نظام شب و روز بر خلاف وضع كنونى بود همين مشكل پيش مىآمد، چنان كه در كره ماه كه شبهايش معادل دو هفته كره زمين است و روزهايش نيز معادل دو هفته، در وسط روز حرارت به حدود سيصد درجه سانتيگراد مىرسد كه هيچ موجود زندهاى كه ما مىشناسيم در آن شرائط باقى نمىماند، و در وسط شب مقدار زيادى زير صفر مىرود كه اگر در آنجا موجود زندهاى باشد حتما يخ مىزند و نابود مىشود.
در اين جا نيز راجع به ضمير مؤنث «ها» نظرات مختلفي ابراز شده است:
1- بعضى گفته اند اين ضمير، به كلمه «شمس» بر مىگردد، و معنايش اين است كه: به شب سوگند كه بر خورشيد احاطه مىيابد يعني اين که شب مانند پردهاى است كه بر چهره آفتاب فرو مىافتد. البته در اين صورت مفهوم مجازى دارد، زيرا شب حقيقةً آفتاب را نمىپوشاند بلكه بعد از غروب آفتاب ظاهر مىشود. البته اين معنا بعيد است، چون شب به خورشيد احاطه ندارد، بلكه زمين و موجودات روى آن را فرا مىگيرد.
2- اين ضمير به «ارض» بر مىگردد که از فحواي کلام فهميده مي¬شود، چرا كه شب همچون پردهاى است كه بر صفحه زمين مىافتد.
در هر صورت اين چنين به نظر مي¬رسد که اگر در آيه قبل ضمير به «ارض» بر گردد در اينجا نيز بايد چنين باشد و اگر به «شمس» برگردد در اينجا نيز همين طور است.
در اينجا سؤالى پيش م می آید و آن اين است كه چرا در آيه قبل(آيه 3) روشنايي روز را با صيغه ماضى تعبير كرد و فرمود: «جلاها»؛ اما در اين آيه مساله فراگيري شب را با صيغه مضارع تعبير كرده، فرمود: «يَغْشاها»، با اينكه ممكن بود همانند افعال آيات سابق به صورت ماضي «غَشِيَها» گفته شود؟
پاسخ اين سؤال :اين است كه با اين تعبير خواسته که بر حال حاضر دلالت كند و اشاره كند به اينكه در ايام نزول آيه كه آغاز ظهور دعوت اسلامى بوده، تاريكى فجور زمين را پوشانده بود، و اگر فرموده بود: «و الليل اذا غَشِيَها»، سخن از تاريكى رانده بود، ولى به تاريكى جهل و فسق حال حاضر اشاره نشده بود. اين پاسخ مبتني بر اين است که بايد بين قسم و مطلبى كه برايش قسم مىخورند نوعى تناسب و ارتباط باشد.
از سوي ديگر اين تفاوت تعبير ممكن است اشاره به اين باشد كه حوادثى همچون ظهور روز و شب مخصوص زمانى نيست، گذشته و آينده را همه شامل مىشود و لذا بعضى به صورت فعل ماضى، و بعضى به صورت فعل مضارع آمده، تا عموميت اين حوادث را در بستر زمان روشن سازد.
جواب ديگرى كه مىتوان داد اين است كه به منظور رعايت فواصل (وزن سجعي آخر آيات) فرمود: «يغشيها». به کار بردن « غَشِيَها» وزن آخر آيات را به هم مي¬زد و فصاحت الفاظ را کم مي¬نمود.
(وَ السَّماءِ وَ ما بَناها)
در ششمين و هفتمين سوگند به سراغ آسمان و خالق آسمان مىرود و مىفرمايد: «وَ السَّماءِ وَ ما بَناها». اصل خلقت آسمان با آن عظمت خيره كننده از شگفتي¬هاى بزرگ خلقت است و بناء و پيدايش اين همه كواكب و اجرام آسمانى و نظامات حاكم بر آن ها شگفتى ديگر و از آن مهم¬تر خالق اين آسمان است.
مجاهد و كلبى گويند: سوگند بآسمان و آنكه آن را بنا نمود، و بگفته عطا و آن كسى كه آن را ايجاد كرد.
و بعضى گفتهاند: يعنى سوگند بآسمان و بناء آن به احکام و محكمى و انتظام آن.
جمعى از مفسران معتقدند كه تعبير به" ما" (چيزى) در اينجا براى اين است كه مبدأ جهان را نخست به صورت مبهم ذكر كرده باشد، تا بعدا با دقت و مطالعه، به علم و حكمت او آشنا شوند و" چيزى" تبديل به" كسى" گردد، ولى تفسير اول مناسبتر است.
(وَ الْأَرْضِ وَ ما طَحاها)
در هشتمين و نهمين سوگند به سراغ زمين و گستراننده آن رفته و مي فرمايد (وَ الْأَرْضِ وَ ما طَحاها)
زمين كه گاهواره زندگى انسان و تمام موجودات زنده است.زمين با تمام شگفتيها: كوهها و درياها، درهها و جنگلها، چشمهها و رودخانهها، معادن و منابع گرانبهايش، كه هر كدام به تنهايى آيتى است از آيات حق و نشانهاى است از نشانههاى او.
و از آن برتر و بالاتر خالق اين زمين و كسى كه آن را گسترانيده است.
" طحاها" از ماده" طحو" (بر وزن سهو) هم به معنى انبساط و گستردگى آمده است، و هم به معنى" راندن و دور كردن و از ميان بردن" و در اينجا به معنى گستردن است، چرا كه اولا زمين در آغاز در زير آب غرق بود، تدريجا آبها در گودالهاى زمين قرار گرفت و خشكيها سر بر آورد و گسترده شد، و از آن تعبير به" دحو الارض" نيز مىشود.
ثانيا زمين در آغاز به صورت پستيها و بلنديها با شيبهاى تند و غير قابل سكونتى بود، بارانهاى سيلابى مداوم باريدند، ارتفاعات زمين را شستند، و در درهها گستردند، و تدريجا زمينهاى مسطح و قابل استفاده براى زندگى انسان و كشت و زرع به وجود آمد.
بعضى از مفسران معتقدند كه در اين تعبير يك اشاره اجمالى به حركت زمين نيز وجود دارد، چرا كه يكى از معانى" طحو" همان راندن است كه مىتواند اشاره به حركت انتقالى زمين به دور آفتاب، و يا حتى حركت وضعى آن به دور خود، و يا هر دو باشد.
به نظر مي¬رسد که كلمه «ما» در جمله «وَ ما بَناها» و در جمله «وَ ما طَحاها» موصوله باشد و فاعل «بنيها» و «طحيها» خداى سبحان است، و اگر از حضرتش تعبير به «ما» (چيزى كه) كرد با اينكه بايد تعبير به «من» (كسى كه) كرده باشد، براى اين بود كه نكتهاى مهمتر را افاده كند، و آن بزرگ جلوه دادن و شگفتى انگيختن است، و معنايش اين است كه سوگند مىخورم به آسمان و آن چيز قوى عجيبى كه آن را بنا كرده و سوگند مىخورم به زمين و آن چيز نيرومند و شگفتآور كه آن را گسترده.
نكته قابل توجه اينكه" ما" در لغت عرب معمولا براى" موجود غير عاقل" مىآيد، و اطلاق آن بر خداوند عالم حكيم تناسبى ندارد، و لذا بعضى ناچار شدهاند" ما" را در اينجا(ما بَناها و ما طَحاها)" مصدريه" بگيرند، نه" موصوله" و در اينصورت مفهوم آيه چنين مىشود: سوگند به آسمان و بناى آسمان.
ولى با توجه به آيات" و نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها" كه تفسير آن به زودى بيان مىشود راهى جز اين نيست كه" ما"" موصوله" و اشاره به ذات پاك خداوند باشد كه خالق همه آسمانها است، و استعمال" ما" در مورد افراد عاقل نيز در لغت عرب بى سابقه نيست چنان كه در آيه 3 سوره نساء مىخوانيم: فَانْكِحُوا ما طابَ لَكُمْ مِنَ النِّساءِ:" ازدواج كنيد زنانى را كه مورد علاقه شما است".
جمعى از مفسران معتقدند كه تعبير به" ما" (چيزى) در اينجا براى اين است كه مبدأ جهان را نخست به صورت مبهم ذكر كرده باشد، تا بعدا با دقت و مطالعه، به علم و حكمت او آشنا شوند و" چيزى" تبديل به" كسى" گردد، ولى تفسير اول مناسبتر است.
وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها)
سرانجام به" دهمين" و" يازدهمين" سوگند كه آخرين قسمها در اين سلسله است، پرداخته مىفرمايد:" سوگند به نفس آدمى، و آن كس كه آن را منظم و مرتب ساخت" (وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها). يعنى سوگند مىخورم به نفس، و آن چيز نيرومند و دانا و حكيمى كه آن را اين چنين مرتب خلق كرد و اعضايش را منظم و قوايش را تعديل كرد،
همان انسانى كه عصاره عالم خلقت، و چكيده جهان ملك و ملكوت، و گل سرسبد عالم آفرينش است:
اين خلقت بديع كه مملو از شگفتيها و اسرار است آن قدر اهميت دارد كه خداوند به خودش و خالق آن يك جا قسم ياد كرده!.
در اينكه منظور از" نفس" در اينجا روح انسان است، يا جسم و روح هر دو؟ مفسران احتمالات گوناگونى دادهاند.
اگر منظور روح باشد مراد از" سواها" (از ماده تسويه) همان تنظيم و تعديل قواى روحى انسان است، از حواس ظاهر گرفته، تا نيروى ادراك، حافظه، انتقال، تخيل، ابتكار، عشق، اراده و تصميم، و مانند آن در مباحث" علم النفس" مطرح شده است.
و اگر منظور" روح" و" جسم" هر دو باشد تمام شگفتيهاى نظامات بدن و دستگاههاى مختلف آن را كه در علم" تشريح" و" فيزيولوژى" (وظايف الاعضاء) به طور گسترده مورد بحث گرفته شامل مىشود.
البته نفس به هر دو معنى در قرآن مجيد اطلاق شده است: در مورد" روح" در آيه 42 زمر مىخوانيم: اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها:" خداوند ارواح را به هنگام مرگ مىگيرد".
و در مورد" جسم" در آيه 33 قصص آمده است كه موسى مىگويد قالَ رَبِّ إِنِّي قَتَلْتُ مِنْهُمْ نَفْساً فَأَخافُ أَنْ يَقْتُلُونِ" موسى گفت پروردگارا من يكى از آنها (از فرعونيان ظالم) را كشتهام مىترسم مرا به قتل برسانند".
ولى مناسب در اينجا اين است كه هر دو را شامل شود چرا كه شگفتيهاى قدرت خداوند هم در جسم است و هم در جان و اختصاص به يكى از اين دو ندارد جالب اينكه" نفس" در اينجا به صورت نكره ذكر شده، كه مىتواند اشاره به عظمت و اهميت نفس آدمى باشد، عظمتى ما فوق تصور و آميخته با ابهام كه آن را به صورت يك موجود ناشناخته معرفى مىكند، همانگونه كه بعضى از بزرگترين دانشمندان امروز از انسان به همين عنوان تعبير كرده، و انسان را" موجود ناشناخته" ناميده اند.
ولى بعضى گفتهاند: مراد از آن جان آدم ابو البشر (ع) است، ولى اين سخن با سياق آيات و مخصوصا با آيات" قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها" نمىسازد، چون معنا ندارد كه كسى نفس آدم ابو البشر را تزكيه كند و يا آلوده سازد، مگر آنكه بگوييم در دو آيه مذكور استخدام شده علاوه بر اين، هيچ علتى تصور نمىشود كه ما را وادار سازد كلمه" نفس" را به نفس آدم (ع) اختصاص دهيم.
معني تسويه سوره اعلي
" الَّذِي خَلَقَ فَسَوَّى"" خلقت هر چيزى" به معناى گردآورى اجزاى آن است، و" تسويهاش" به معناى روى هم نهادن آن اجزا به نحوى است كه هر جزئى در جايى قرار گيرد كه جايى بهتر از آن برايش تصور نشود، و علاوه بر آن جايى قرار گيرد كه اثر مطلوب را از هر جاى ديگرى بهتر بدهد، مثلا در مورد انسان چشم را در جايى و گوش را در جايى و هر عضو ديگر را در جايى قرار دهد كه بهتر از آن تصور نشود، و حقش ادا شود.
(فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها)
در آيه بعد به يكى از مهمترين مسائل مربوط به آفرينش انسان پرداخته مىافزايد:" پس از تنظيم قوى و جسم و جان آدمى،" فجور" و" تقوى" را به او الهام كرد" (فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها).
آرى هنگامى كه خلقتش تكميل شد، و" هستى" او تحقق يافت، خداوند" بايدها و نبايدها" را به او تعليم داد، و به اين ترتيب وجودى شد از نظر آفرينش مجموعهاى از" گل بد بو" و" روح الهى" و از نظر تعليمات" آگاه بر فجور و تقوى" و در نتيجه وجودى است كه مىتواند در قوس صعودى برتر از فرشتگان گردد، و از ملك پران شود، و آنچه اندر وهم نيايد آن شود، و در قوس نزولى از حيوانات درنده نيز منحط تر گردد و به مرحله" بَلْ هُمْ أَضَلُّ" برسد و اين منوط به آن است كه با اراده و انتخابگرى خويش كدام مسير را برگزيند.
كلمه" فجور"- به طورى كه راغب گفته- به معناى دريدن پرده حرمت دين است. در حقيقت وقتى شريعت الهى از عمل و يا از ترك عملى نهى مىكند، اين نهى پردهاى است كه بين آن عمل و ترك عمل و بين انسان زده شده، و ارتكاب آن عمل و ترك اين عمل دريدن آن پرده است.
و كلمه" تقوى"- به طورى كه راغب گفته- به معناى آن است كه انسان خود را از آنچه مىترسد در محفظهاى قرار دهد. و منظور از اين محفظه و تقوا به قرينه اينكه در مقابل فجور قرار گرفته اجتناب از فجور و دورى از هر عملى است كه با كمال نفس منافات داشته باشد، و در روايت هم تفسير شده به ورع و پرهيز از محرمات الهى.
كلمه" الهام" كه مصدر" الهم" است، به معناى آن است كه تصميم و آگهى و علمى از خبرى در دل آدمى بيفتد، و اين خود افاضهاى است الهى، و صور علميهاى است يا تصورى و يا تصديقى كه خداى تعالى به دل هر كس كه بخواهد مىاندازد، و اگر در آيه شريفه هم تقواى نفس را الهام خوانده، و هم فجور آن را، براى اين بود كه بفهماند مراد از اين الهام اين است كه خداى تعالى صفات عمل انسان را به انسان شناسانده، و به او فهمانده عملى كه انجام مىدهد تقوى است و يا فجور است، علاوه بر تعريفى كه نسبت به متن عمل و عنوان اولى آن كرده، عنوانى كه مشترك بين تقوا و فجور است، مثلا تصرف مال را كه مشترك بين تصرف در مال يتيم و تصرف در مال خويش است، و همخوابگى را كه مشترك بين زنا و نكاح است، به او شناسانده، علاوه بر آن اين را هم به او الهام كرده كه تصرف در مال يتيم و همخوابگى با زن اجنبى فجور است، و آن دوى ديگر تقوا است، و خلاصه كلام اينكه منظور از الهام اين است كه خداى تعالى به انسانها شناسانده كه فعلى كه انجام مىدهند فجور است يا تقوا، و برايش مشخص كرده كه تقوا چگونه اعمالى، و فجور چگونه اعمالى است.
بعضي ديگر اين گونه معنا كرده اند:
فجور" از ماده" فجر" چنان كه قبلا هم اشاره كردهايم به معنى شكافتن وسيع است، و از آنجا كه سپيده صبح پرده شب را مىشكافد به آن" فجر" گفته شده. و نيز از آنجا كه ارتكاب گناهان پرده ديانت را مىشكافد به آن" فجور" اطلاق شده.
البته منظور از" فجور" در آيه مورد بحث همان اسباب و عوامل و طرق آن است.
و منظور از" تقوى" كه از ماده" وقايه" به معنى نگهدارى است، اين است كه انسان خود را از زشتيها و بديها و آلودگيها و گناهان نگهدارد و بركنار كند.
" الهمها" از ماده" الهام" در اصل به معنى بلعيدن يا نوشيدن چيزى است، و سپس به معنى القاء مطلبى از سوى پروردگار در روح و جان آدمى آمده است، گويى روح انسان آن مطلب را با تمام وجودش مىنوشد و مىبلعد، و گاه به معنى وحى نيز آمده، ولى بعضى از مفسرين معتقدند كه تفاوت" الهام" با" وحى" در اين است كه شخصى كه به او الهام مىشود نمىفهمد مطلب را از كجا به دست آورده، در حالى كه هنگام وحى مىداند از كجا و به چه وسيله به او رسيده است.
لازم به يادآورى است كه معنى اين آيه (فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها) اين نيست كه خداوند عوامل فجور و تقوى را در درون جان آدمى ايجاد كرد، عواملى كه او را به فجور و آلودگى و دريدن پردههاى حيا دعوت مىكند، و عواملى كه او را به خيرات و نيكيها مىكشاند، آن چنان كه بعضى پنداشته، و آيه را دليلى بر وجود تضاد در درون وجود انسان دانستهاند.
بلكه مىگويد اين دو حقيقت را به او الهام و تعليم كرد، يا به تعبير ساده- تر راه و چاه را به او نشان داد، همانگونه كه در آيه 10 سوره بلد آمده است:
(وَ هَدَيْناهُ النَّجْدَيْنِ):" ما انسان را به خير و شر هدايت كرديم".
و به تعبير ديگر: خداوند آن چنان قدرت تشخيص و عقل و و جدان بيدار، به او داده كه" فجور" و" تقوى" را از طريق" عقل" و" فطرت" در مىيابد.
و لذا بعضى از مفسران گفتهاند اين آيه در حقيقت اشاره به مساله" حسن و قبح عقلى" است كه خداوند توانايى درك آن را به انسانها داده است.
نكته قابل توجه اينكه خداوند نعمتهاى فراوانى در اختيار بشر گذارده، ولى از ميان تمام اين نعمتها در اينجا روى مساله الهام" فجور" و" تقوى" و درك حسن و قبح تكيه كرده، چرا كه اين مساله سرنوشتسازترين مسائل زندگى بشر است.
در آيه شريفه با آوردن حرف" فاء" بر سر آن(فالهمها)، مساله الهام را نتيجه تسويه قرار داده، و فرموده:" وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها"، و چون نفس را تسويه كرد" فَأَلْهَمَها ..." پس به او الهام كرد ..."، و اين براى آن بود كه اشاره كند به اينكه الهام فجور و تقوا همان عقل عملى است، كه از نتايج تسويه نفس است، پس الهام مذكور از صفات و خصوصيات خلقت آدمى است، هم چنان كه در جاى ديگر فرمود:" فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ".
و اضافه فجور و تقوا به ضميرى كه به نفس بر مىگردد، براى آن بوده كه اشاره كند به اينكه مراد از فجور و تقواى الهام شده، فجور و تقواى مختص به نفسى است كه در آيه آمده، يعنى نفس انسانى و نفس جن، چون بر اساس آنچه از كتاب عزيز استفاده مىشود طايفه جن نيز مكلف به ايمان و عمل صالح هستند.
في أصول الكافي باسناده الى حمزة بن محمد الطيار عن ابى عبد الله عليه السلام حديث طويل و فيه يقول عليه السلام و قال: «فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها» قال: بين لها ما تأتى و ما تترك.
في مجمع البيان و روى عن ابى جعفر و ابى عبد الله عليهما السلام في قوله: «فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها» قال: بين لها ما تأتى و ما تترك و في قوله: قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها قال: قد أفلح من أطاع وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها قال:قد خاب من عصى.
و در الدر المنثور است مردى به رسول خدا (ص) عرضه داشت: يا رسول اللَّه آيا به نظر شما آنچه امروز مردم مىكنند و در باره آن رنج مىكشند چيزى است كه خداى تعالى قبلا قضايش را رانده، و از پيش مقدرش كرده؟ و همچنين آنچه بعدا براى مردم پيش مىآيد و رفتارى كه با پيامبر خود مىكنند، و با همان رفتار حجت بر آنان تمام مىشود، همه اينها از پيش مقدر شده؟ فرمود: بله سرنوشتى است كه از پيش تعيين شده. مرد پرسيد پس حال كه وضع چنين است ديگر اين همه تلاش براى چيست؟ فرمود خداى تعالى وقتى كسى را براى يكى از دو سرنوشت فجور و تقوا خلق كرده، راه رسيدن به آن را هم برايش فراهم مىسازد و او را آماده مىكند تا براى رسيدن به آن هدف عمل كند، و اين معنا را قرآن كريم تصديق نموده، مىفرمايد:"
وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها"
(قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها)
واو وَ الشَّمْسِ كه اوّلين واو است،براى قسم و سوگند است و ساير واوها در ما بعد آن عطف بر آن است تا قول خدا، قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها، و آن جواب قسم است، و تقديرش لقد افلح، است .
(قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها) سوگندهاى اين سوره براى مطلب اين آيه است حسن و قتاده گويند: يعنى رستگار است كه نفس خود را تزكيه نمايد يعنى آن را بوسيله طاعت پروردگار و اعمال صالحه پاك و اصلاح نمايد.
(وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها) قطعا زيانكار است كسى كه آن را به سبب اعمال زشت و بد آلوده كند.
از سعيد بن ابى هلال روايت شده كه گفت: هر گاه رسول خدا (صل الله عليه و آله) آيه قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها را قرائت ميفرمود ، وقف ميكرد و سپس مىفرمود: اللّهمّ آت نفسى تقواها انت وليها و مولاها و زكّيها و انت خير من ذكاها
بار پروردگارا تقوا و پرهيزكارى به نفس من عطا فرما، زيرا تويى متصرّف در نفس من و آقاى من و پاك فرما آن را و تويى بهترين كسى كه آن را پاك كند.
كلمه" فلاح" كه مصدر ثلاثى مجرد" افلح" است، و" افلح" ماضى از باب افعال آن است، به معناى ظفر يافتن به مطلوب و رسيدن به هدف است، بر خلاف" خيبت" كه به معناى ظفر نيافتن و نرسيدن به هدف است، و كلمه" زكاة" كه مصدر ثلاثى مجرد" زكى" است و فعل" زكى" ماضى از باب تفعيل آن است، به معناى روييدن و رشد گياه است به رشدى صالح و پربركت و ثمربخش، و كلمه" تزكيه" كه مصدر باب تفعيل آن است به معناى روياندن آن است به همان روش و كلمه" دسى" از ماده" دس" بوده است چيزى كه هست يكى از دو سين آن قلب به ياء شده، و به صورت" دسى" در آمده، كه ماضى باب تفعيلش" دسى" مىشود، و اين ماده به معناى آن است كه چيزى را پنهانى داخل در چيز ديگر كنيم، و مراد از اين كلمه در آيه مورد بحث به قرينه اينكه در مقابل تزكيه ذكر شده، اين است كه انسان نفس خود را به غير آن جهتى كه طبع نفس مقتضى آن است سوق دهد، و آن را بغير آن تربيتى كه مايه كمال نفس است تربيت و نمو دهد.
آيه شريفه يعنى" قَدْ أَفْلَحَ" جواب هشت سوگندى است كه قبلا ياد شد، و جمله" وَ قَدْ خابَ ..." عطف بر آن و جواب دوم است.
نمونه در اين باره بيان ميدارد: سرانجام بعد از تمام اين سوگندهاى مهم و پى در پى به نتيجه آنها پرداخته مىفرمايد:" سوگند به اينها كه هر كس نفس خويش را تزكيه كند رستگار است" (قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها).
زكيها" از ماده" تزكية" در اصل- چنان كه راغب در مفردات آورده- به معنى نمو و رشد دادن است، و زكات نيز در اصل به معنى نمو و رشد است، و لذا در روايتى از على(عليه السلام) مىخوانيم:المال تنقصه النفقة و العلم يزكوا على الانفاق.
مال با انفاق نقصان مىيابد ولى علم با انفاق نمو مىكند. (نهج البلاغه"" كلمات قصار" كلمه 147)
سپس اين واژه به معنى تطهير و پاك كردن نيز آمده، شايد به اين مناسبت كه پاكسازى از آلودگيها سبب رشد و نمو است، و در آيه مورد بحث هر دو معنى امكان دارد.
آرى رستگارى از آن كسى است كه نفس خويش را تربيت كند و رشد و نمو دهد، و از آلودگى به خلق و خوى شيطانى و گناه و عصيان و كفر پاك سازد. (تفسير نمونه، ج27، ص: 48)
در حقيقت مساله اصلى زندگى انسان نيز همين" تزكيه" است، كه اگر باشد سعادتمند است و الا بدبخت و بينوا.
و تعبير از اصلاح نفس و افساد آن به تزكيه و تدسى مبتنى بر نكتهاى است كه آيه" فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها" بر آن دلالت دارد، و آن اين است كه: كمال نفس انسانى در اين است كه به حسب فطرت تشخيص دهنده فجور از تقوى باشد، و خلاصه آيه شريفه مىفهماند كه دين، يعنى تسليم خدا شدن در آنچه از ما مىخواهد كه فطرى نفس خود ما است، پس آراستن نفس به تقوا، تزكيه نفس و تربيت آن به تربيتى صالح است، كه مايه زيادتر شدن آن، و بقاى آن است، هم چنان كه در جاى ديگر به اين نكته تصريح نموده مىفرمايد:" وَ تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوى وَ اتَّقُونِ يا أُولِي الْأَلْبابِ" ( بقره، آيه 197) و وضع نفس در فسق و فجور بر خلاف وضعى است كه در صورت تقوا دارد.
(وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها)
سپس به سراغ گروه مخالف رفته، مىفرمايد:" نوميد و محروم گشت هر كس نفس خود را با معصيت و گناه آلوده ساخت" (وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها).
" خاب" از ماده" خيبة" به معنى نرسيدن به مطلوب و محروم شدن و زيانكار گشتن است)" (مفردات" راغب و" قاموس اللغة")
" دساها" از ماده" دس" در اصل به معنى داخل كردن چيزى توام با كراهت است، چنان كه قرآن مجيد در باره عرب جاهلى و زنده به گور كردن دختران مىفرمايد: أَمْ يَدُسُّهُ فِي التُّرابِ:" آن را با كراهت و نفرت در خاك پنهان مىكند" (نحل- 59) و" دسيسه" به كارهاى مخفيانه زيانبار گفته می شود.
در تناسب اين معنى با آيه مورد بحث بيانات گوناگونى گفته اند:
گاه گفته شده اين تعبير كنايه از فسق و گناه است، چرا كه اهل تقوى و صلاح، خود را آشكار مىسازند، در حالى كه افراد آلوده و گنهكار خود را پنهان مىدارند، چنان كه نقل شده است سخاوتمندان عرب خيمههاى خود را در نقاط مرتفع مىزدند، و شبها آتش روشن مىكردند، تا نيازمندان در طول شب و روز به سراغشان بروند، و مورد محبت آنها واقع شوند، ولى افراد بخيل و لئيم در زمينهاى پست خيمه برپا مىكردند تا كسى به سراغ آنان نيايد! و گاه گفتهاند منظور اين است كه گنهكاران خود را در لابلاى صالحان پنهان مىكنند.
يا اينكه نفس خود يا هويت انسانى خويش را در معاصى و گناه پنهان مىدارند.
يا معاصى و گناه را در درون نفس خود مخفى مىكنند.
و در هر حال كنايهاى است از آلودگى به گناه و معصيت و خوهاى شيطانى و درست در نقطه مقابل تزكيه است.
جمع تمام اين معانى در مفهوم وسيع آيه نيز بى مانع است.
و به اين ترتيب پيروزمندان و شكستخوردگان در صحنه زندگى دنيا مشخص مىشوند، و معيار ارزيابى اين دو گروه چيزى جز" تزكيه نفس و نمو و رشد روح تقوى و اطاعت خداوند" يا" آلودگى به انواع معاصى و گناهان" نيست.
و از اينجا روشن مىشود اينكه در حديثى از امام باقر و امام صادق (عليه السلام) در تفسير آيه نقل شده است كه فرمود: قد افلح من اطاع و خاب من عصى:
" رستگار شد كسى كه اطاعت كرد و نوميد و محروم گشت كسى كه عصيان نمود" در حقيقت بيان نتيجه و حاصل مقصود است.
در حديث ديگرى آمده است كه رسول خدا (صل الله عليه وآله وسلم) هنگامى كه آيه" قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها" را تلاوت مىفرمود، توقف مىكرد و چنين دعا مىنمود:
اللهم آت نفسى تقواها، انت وليها و مولاها، و زكها انت خير من زكاها
" پروردگارا به نفس من تقوايش را مرحمت كن، تو ولى و مولاى آن هستى، و آن را تزكيه فرما كه تو بهترين تزكيه كنندگانى".
اين سخن نشان مىدهد كه پيمودن اين راه پر پيچ و خم، و گذشتن از اين گردنه صعب العبور حتى براى پيامبر(صل الله عليه وآله وسلم)جز به توفيق الهى ممكن نيست، يعنى با گامهايى از سوى بندگان و تاييداتى از سوى خداوند، و لذا در حديث ديگرى از همان حضرت مىخوانيم كه در تفسير اين دو آيه فرمود: (افلحت نفس زكاها اللَّه، و خابت نفس خيبها اللَّه من كل خير!):"
رستگار شد نفسى كه خدا او را تزكيه كرده و نوميد و محروم گشت نفسى كه خدا او را از هر خير محروم نموده است".
(كَذَّبَتْ ثَمُودُ بِطَغْواها)
به دنبال هشدارى كه در آيات قبل در باره عاقبت كار كسانى كه نفس خود را آلوده مىكنند آمده بود، در اين آيات به عنوان نمونه به يكى از مصداقهاى واضح تاريخى اين مطلب پرداخته، و سرنوشت قوم طغيانگر" ثمود" را در عباراتى كوتاه و قاطع و پر معنى بيان كرده مىفرمايد:
" قوم ثمود به سبب طغيان، پيامبرشان را تكذيب كردند، و آيات الهى را انكار نمودند" (كَذَّبَتْ ثَمُودُ بِطَغْواها).
كلمه" طغوى" مانند كلمه" طغيان" مصدر است، و حرف" باء" كه بر سر آن در آمده باى سببيت است، و آيه شريفه و آيات بعدش تا آخر سوره جنبه استشهاد دارد، و مىخواهد براى آيه" قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها ..." نمونهاى ذكر كند.
(بطغويها) بضم طاء آمده و بنا بر اين مصدر بر وزن فعلى مانند رجعى و حسنى ميباشد.
طغوى و طغيان: بمعناى تجاوز از حد است در فساد و رسيدن به نهايت و غايت تباهى و ستمكارى.
(كَذَّبَتْ ثَمُودُ بِطَغْواها) مجاهد و ابن زيد گويند، ثمود بوسيله طغيان و معصيتش صالح را تكذيب كرد.يعنى سركشى و طغيان آنها را واداشت بر تكذيب كردن، پس طغوى اسم است از طغيان چنانچه دعوى اسمى است از دعاء.
الباء في بِطَغْواها مثلها في: كتبت بالقلم. و الطغوى من الطغيان: فصلوا بين الاسم و الصفة في فعلى من بنات الياء، بأن قلبوا الياء واوا في الاسم، و تركوا القلب في الصفة، فقالوا:
امرأة خزيي و صديى، يعنى: فعلت التكذيب بطغيانها، كما تقول: ظلمني بجرأته على اللّه. و قيل:
كذبت بما أوعدت به من عذابها ذى الطغوىّ كقوله، فَأُهْلِكُوا بِالطَّاغِيَة.
ابن عبّاس گويد: طغوى اسم عذابى بود كه بر ايشان نازل شد پس معنايش اينست كذّبت ثمود بعذابها و اين چنانست كه فرمود، فَأُهْلِكُوا بِالطَّاغِيَةِ و مقصود اينست، تكذيب كرد بعذاب آن طاغيه سركش گنهكار پس فرود آمد بر آن آنچه را كه تكذيب كرده بود.
" طغوى" و" طغيان" هر دو به يك معنى است، و آن تجاوز از حد و مرز است، و در اينجا منظور تجاوز از حدود الهى و سركشى در مقابل فرمانهاى او است.
قوم ثمود كه نام پيامبرشان" صالح" بود از قديمىترين اقوامى هستند كه در يك منطقه كوهستانى ميان" حجاز" و" شام" زندگى مىكردند، زندگى مرفه، سرزمين آباد، دشتهاى مسطح با خاكهاى مساعد و آماده براى كشت و زرع، و قصرهاى مجلل، و خانههاى مستحكم داشتند، ولى نه تنها شكر اين همه نعمت را بجا نياوردند، بلكه سر به طغيان برداشته، و به تكذيب پيامبرشان صالح برخاستند، و آيات الهى را به باد سخريه گرفتند، و سرانجام خداوند آنها را با يك صاعقه آسمانى نابود كرد.
(إِذِ انْبَعَثَ أَشْقاها)
سپس به يكى از نمونههاى بارز طغيان اين قوم پرداخته، مىافزايد: آن گاه كه شقىترين آنها بپاخاست" (إِذِ انْبَعَثَ أَشْقاها)
إِذِ انْبَعَثَ:حين قام، ظرف «لكذّبت» أو «طغوى.
إِذِ انْبَعَثَ منصوب بكذبت. أو بالطغوى
در تفسير عليّ بن إبراهيم عن أبي جعفر- عليه السّلام- في قوله: كَذَّبَتْ ثَمُودُ بِطَغْواها يقول: الطّغيان حملها على التّكذيب.
و انبعث: پذيرفتن انگيختگى است ميگويند (بعثته على الامر فانبعث له) او را بر كارى برانگيختم پس پذيرفت آن كار را.
اشقى" به معنى" شقىترين" و سنگدلترين" افراد آن قوم، اشاره به همان كسى است كه ناقه ثمود را به هلاكت رساند همان ناقه (شتر ماده) اى كه به عنوان يك معجزه در ميان آن قوم ظاهر شده بود، و هلاك كردن آن اعلان جنگ با آن پيامبر الهى بود.
كلمه" اذ" ظرف است براى جمله" كذبت"، و يا براى جمله" بطغويها"، و مراد از" اشقاى ثمود" آن كسى است كه ناقه را پى كرد.
از عمّار بن ياسر رسيده كه گفت من و على بن ابى طالب(عليه السلام) در غزوه عسر خوابيده بوديم در كنار ديوار و حصارى از نخلستان و پشته از خاك، پس قسم بخدا كه ما بيدار نشديم مگر اينكه رسول خدا (صل الله عليه و آله) ما را به پايش حركت داد در حالى كه ما خاك آلوده شده بوديم از آن پشته خاك، پس فرمود: آيا حديث نگويم شما را به بدبختترين مردم كه دو مرد بودند گفتيم چرا يا رسول اللَّه، فرمود، سرخ رنگ كوتاه ثمودى كه شتر را پى نمود و كشت و آنكه تو را با شمشير زند يا على بر فرق سرت (و گذارد دست مباركش را بر فرق سر على) تا محاسنت از خون سرت رنگين شود.
به طورى كه در روايات آمده نامش" قدار بن سالف" بوده، كه مردم ثمود او را به اين كار واداشتند، چون در آيات بعدى همه ضميرها را ضمير جمع آورده، و همه مردم ثمود را مذمت مىكند.
در بعضى از روايات آمده است كه پيغمبر اكرم (صل الله عليه وآله)به على (عليه السلام) فرمود:
من اشقى الاولين؟" سنگ دل ترين افراد اقوام نخستين كه بود؟
على (عليه السلام) در پاسخ عرض كرد: عاقر الناقة" آن كسى كه ناقه ثمود را به هلاكت رساند".
پيامبر فرمود: صدقت، فمن اشقى الآخرين؟:" راست گفتى، شقىترين افراد اقوام اخير چه كسى است" على (عليه السلام) مىگويد:" عرض كردم نمىدانم اى رسول خدا".
پيامبر(صل الله عليه وآله)فرمود: الذى يضربك على هذه، و اشار الى يافوخه:
" كسى كه شمشير را بر اين نقطه از سر تو وارد مىكند، و پيامبر ص اشاره به قسمت بالاى پيشانى آن حضرت كرد.
(فَقالَ لَهُمْ رَسُولُ اللَّهِ ناقَةَ اللَّهِ وَ سُقْياها)
در آيه بعد به شرح بيشترى در زمينه طغيانگرى قوم ثمود پرداخته، مىافزايد:" رسول خدا به آنها گفت: ناقه خداوند را با آبشخورش واگذاريد، و مزاحم آن نشويد" (فَقالَ لَهُمْ رَسُولُ اللَّهِ ناقَةَ اللَّهِ وَ سُقْياها)
ناقَةَ اللَّهِ وَ سُقْياها منصوب بفعل مضمر است يعنى حذر و دورى كنيد از شتر ماده خدا و بگذاريد آب خوردن او را.
الضمير في لَهُمْ يجوز أن يكون للأشقين و التفضيل في الشقاوة، لأنّ من تولى الفقر و باشره كانت شقاوته أظهر و أبلغ. و ناقَةَ اللَّهِ نصب على التحذير، كقولك الأسد الأسد، و الصبى الصبى، بإضمار: ذروا أو احذروا عقرها وَ سُقْياها فلا تزووها عنها، و لاتستأثروا بها عليها( الكشاف عن حقائق غوامض التنزيل، ج4، ص: 760)
السقياء: حظى و نصيبى از آب است.
كلمه" ناقه" در جمله" ناقة اللَّه" با فعلى از قبيل" احذركم" به صداى بالا قرائت شده، تا مفعول آن باشد، و كلمه" سقياها" عطف بر ناقه است.
معناى آيه اين است كه: صالح پيغمبر با رسالتى از ناحيه خدا به ايشان گفت: از ناقه خدا و نيز از آبشخور آن پروا كنيد و متعرض او نشويد، نه به قتلش اقدام كنيد و نه نوبت آب او را از او بگيريد، و خداى تعالى داستان اين ناقه را در سوره هود و سورههاى ديگر به طور مفصل آورده.
منظور از" رسول اللَّه" در اينجا حضرت صالح (علي نبينا وآله و عليه السلام)پيغمبر قوم ثمود است، و تعبير به ناقة اللَّه (شتر ماده متعلق به خداوند) اشاره به اين است كه اين شتر يك شتر معمولى نبود، بلكه به عنوان معجزه و سند گوياى صدق دعوى صالح فرستاده شده بود، يكى از ويژگيهاى آن طبق روايت مشهور اين بود كه شتر مزبور از دل صخرهاى از كوه برآمد تا معجزه گويايى در برابر منكران لجوج باشد.
از آيات ديگر قرآن به خوبى استفاده مىشود كه حضرت صالح(علي نبينا وآله و عليه السلام)به آنها خبر داد كه آب آشاميدنى قريه بايد ميان آنها و ناقه تقسيم شود، يك روز براى ناقه، و روز ديگر براى اهل قريه باشد، و هر كدام در نوبت خود از آب استفاده كنند و مزاحم ديگرى نشوند:" وَ نَبِّئْهُمْ أَنَّ الْماءَ قِسْمَةٌ بَيْنَهُمْ كُلُّ شِرْبٍ مُحْتَضَرٌ (قمر- 28). و مخصوصا به آنها گفت: اگر متعرض اين ناقه شويد عذاب خداوند دامان شما را خواهد گرفت:" وَ لا تَمَسُّوها بِسُوءٍ فَيَأْخُذَكُمْ عَذابُ يَوْمٍ عَظِيمٍ" (شعراء- 156).
قالَ لَهُمْ رَسُولُ اللَّهِ ناقَةَ اللَّهِ، أي: ذروا ناقة اللّه و احذروا عقرها. وَ سُقْياها: فلا تذودوها عنها.
(فَقالَ لَهُمْ رَسُولُ اللَّهِ) پس بايشان صالح رسول خدا فرمود:
(ناقَةَ اللَّهِ) كلبى و مقاتل گويند: كه فراء گويد ايشان را از آن شتر تحذير فرمود و هر تحذيرى اعلان خطر است. و تقديرش، احذروا ناقه اللَّه فلا تعقروها است، چنانچه گفته ميشود، الاسد الاسد، شير، شير يعنى از او فرار كنيد و دورى نمائيد.
(وَ سُقْياها) يعنى و آشاميدن او از آب يا آنچه آب مينوشد، يعنى مزاحم نشويد او را در آبشخوار، چنانچه خداوند سبحان فرمود، لما شرب و لكم شرب يوم معلوم، براى او نوشيدن يك روز و براى شما هم آشاميدن روز معلوم.
(فَكَذَّبُوهُ فَعَقَرُوها فَدَمْدَمَ عَلَيْهِمْ رَبُّهُمْ بِذَنْبِهِمْ فَسَوَّاها)
و در آيه بعد مىگويد: اين قوم سركش اعتنايى به كلمات اين پيامبر بزرگ و هشدارهاى او نكردند، او را تكذيب كرده، و ناقه را به هلاكت رساندند (فَكَذَّبُوهُ فَعَقَرُوها...).
و به دنبال اين تكذيب و مخالفت شديد خداوند چنان آنها را مجازات كرد كه اثرى از آنان باقى نماند، چنان كه در ادامه همين آيه مىفرمايد:" پروردگارشان به خاطر گناهى كه كرده بودند همه را درهم كوبيد و نابود كرد و سرزمين آنها را صاف و مسطح نمود" (فَدَمْدَمَ عَلَيْهِمْ رَبُّهُمْ بِذَنْبِهِمْ فَسَوَّاها).
صاعقه همان صيحه عظيم آسمانى در چند لحظه كوتاه چنان زلزله و لرزهاى در سرزمين آنها ايجاد كرد كه تمام بناها روى هم خوابيد و صاف شد و خانههايشان را به گورهاى آنها مبدل ساخت "
كلمه" عقر" به معناى ريشه كن كردن چيزى است كه به سر بريدن شتر و مطلق كشتن نيز اطلاق مىشود، و كلمه" دمدمه" به معناى خراب كردن بنا بر روى كسى است، وقتى مىگويند:" دمدم عليه القبر"، معنايش اين است كه خاك قبر را بر سرش فرو ريخت، و منظور از اين عبارت اين است كه عذاب الهى به خاطر گناهانى كه كردند همه آنان را فرا گرفت، و نسلشان را قطع و آثارشان را محو و نابود كرد.
و در جمله" فسويها" ظاهرا ضمير به ثمود بر مىگردد و مؤنث بودنش به اعتبار قبيله بودن اين قوم است، و قبيله مؤنث است. و معناى جمله اين است كه خداى تعالى اين قبيله را با خاك يكسان كرد، ممكن هم هست ضمير مذكور به كلمه" ارض" كه از مفاد استفاده مىشود بر گردد، و تسويه ارض به معناى تسطيح آن و از بين بردن پستى و بلنديهاى آن است.
بعضى از مفسرين ضمير را به" دمدمه" برگرداندهاند، دمدمهاى كه از فعل" فدمدم" استفاده مىشود، و معناى جمله اين است كه دمدمه آنان را تسويه كرد، يعنى همه را دمدمه كرد، و هيچ صغير و كبيرى را استثناء نكرد.
و العقر: بريدن گوشت است بطورى كه خون جارى شود و آن از عقر- الحوض يعنى اصل آنست، و العقر نقص چيز است از اصل بنيه حيوان.
" عقروها" از ماده" عقر" (بر وزن ظلم) به معنى اصل و اساس و ريشه چيزى است، و عقر ناقه به معنى ريشه كن كردن و هلاك نمودن آن است.
بعضى نيز گفتهاند كه منظور پى كردن اين حيوان است، يعنى پائين پاى او را قطع كردن و به زمين افكندن كه نتيجه آن نيز مرگ اين حيوان است.
و الدمه: ترديد حال مستكره است و آن دو برابر و دوبله شدن دشوارى آنست، مؤرج گويد: دمدمه هلاكت است باستئصال ابن اعرابى گويد:دمدم يعنى عذاب كرد عذاب كردنى تامّى.
" دمدم" از ماده (دمدمة) گاه به معنى هلاك كردن آمده، و گاه به عذاب و مجازات كامل، و گاه به معنى كوبيدن و نرم كردن و گاه به معنى ريشه كن ساختن، و گاه به معنى خشم و غضب نمودن و يا احاطه كردن و فراگير شدن» (مفردات راغب"،" لسان العرب" و" مجمع البيان" و كتب تفسير ديگر.)
و همه اين معانى در آيه مورد بحث صادق است، چرا كه اين عذاب گسترده از خشم الهى سرچشمه مىگرفت و همه آنها را در هم كوبيد و نرم كرد و ريشه كن ساخت.
" سواها" از ماده" تسويه" ممكن است به معنى صاف كردن خانهها و زمينهاى آنها بر اثر صيحه عظيم و صاعقه و زلزله باشد، و يا به معنى يكسره كردن كار اين گروه، و يا مساوات همه آنها در مجازات و عذاب به گونهاى كه احدى از آنان از اين ماجرا سالم در نرفت.
جمع ميان اين معانى نيز ممكن است.
ضمير در" سواها" به" قبيله" ثمود باز مىگردد، و يا به شهرها و آباديهاى آنان كه خداوند همه را با خاك يكسان نمود.
بعضى نيز گفتهاند به" دمدمة" بر مىگردد كه از جمله بعد استفاده مىشود، يعنى خداوند اين خشم و غضب و هلاكت را يكسان در ميان آنها قرار داد به طورى كه همگى را فرا گرفت.
تفسير اول مناسبتر به نظر مىرسد.
در ضمن از اين آيه به خوبى استفاده مىشود كه مجازات آنها نتيجه گناه آنها و متناسب با آن بوده است، و اين عين عدالت و حكمت است.
درباره بسيارى از اقوام مىخوانيم كه به هنگام ظهور آثار عذاب پشيمان شده، و راه توبه را پيش مىگرفتند ولى عجيب اينكه در بعضى از روايات آمده است كه وقتى قوم صالح نشانههاى عذاب را ديدند به جستجوى او پرداختند كه هر كجا وى را پيدا كنند نابود سازند.
و اين دليل بر عمق عصيان و سركشى آنها در مقابل خدا و پيامبر او است، ولى خداوند او را نجات داد و آنها را هلاك كرد و طومار زندگانيشان را به كلى در هم پيچيد.
نكته جالب توجه اينكه كسى كه ناقه را به هلاكت رساند، يك نفر بيشتر نبود كه قرآن از او تعبير به" اشقى" كرده است، ولى در آيه فوق مىبينيم كه اين عمل به تمام طغيانگران قوم ثمود نسبت داده شده، و" عقروها" به صورت صيغه جمع آمده، اين به خاطر آن است كه ديگران هم به نحوى در اين كار سهيم بودند، چرا كه اولا اينگونه توطئهها معمولا توسط گروه و جمعيتى طراحى مىشود، سپس به دست فرد معين يا افراد معدودى به اجرا در مىآيد، و ثانيا چون با رضايت و خشنودى ديگران انجام مىگيرد سبب شركت آنها در اين امر مىشود كه رضايت سبب شركت در نتيجه است.
لذا در كلام رسا و گويايى از امير مؤمنان على(عليه السلام)مىخوانيم:
انما عقر ناقة ثمود رجل واحد فعمهم اللَّه بالعذاب، لما عموه بالرضى، فقال سبحانه:" فَعَقَرُوها فَأَصْبَحُوا نادِمِينَ
":" ناقه ثمود را تنها يك نفر به هلاكت رساند، ولى خداوند همه را مشمول عذاب ساخت، چرا كه همگى به اين امر رضايت دادند، و لذا فرموده است: آنها (همگى) ناقه را هلاك كردند، و سپس از كرده خود همگى پشيمان شدند (اما در زمانى كه پشيمانى سودى نداشت) (نهج البلاغه" خطبه 201)
فَكَذَّبُوهُ: فيما حذّرهم منه من حلول العذاب إن فعلوا.
فَعَقَرُوها فَدَمْدَمَ عَلَيْهِمْ رَبُّهُمْ: فأطبق عليهم العذاب. و هو من تكرير قولهم: ناقة مدمومة: إذا لبسها الشّحم.
بِذَنْبِهِمْ: بسببه.
و في تفسير عليّ بن إبراهيم تفسير القمّي 2(/ 424- 425.): و قوله: فَدَمْدَمَ عَلَيْهِمْ رَبُّهُمْ بِذَنْبِهِمْ قال:
أخذهم بغتة و غفلة باللّيل.
(وَ لا يَخافُ عُقْباها)
سرانجام در آخرين آيه براى اينكه هشدار محكمى به تمام كسانى كه در همان مسير و خط حركت مىكنند بدهد مىفرمايد:" و خداوند هرگز از فرجام اين كار بيمى ندارد" (وَ لا يَخافُ عُقْباها).
بسيارند حاكمانى كه قدرت بر مجازات دارند ولى پيوسته از پى آمدهاى آن بيمناكند، و از واكنشها و عكس العملها ترسان، و به همين دليل از قدرت خود استفاده نمىكنند، و يا به تعبير صحيحتر قدرت آنان آميخته با ضعف و ناتوانى و علمشان آميخته با جهل است، چرا كه مىترسند توانايى بر مقابله با پى آمدهاى آن نداشته باشند.
ولى خداوند قادر متعال كه علمش احاطه به همه اين امور و عواقب و آثار آنها دارد، و قدرتش براى مقابله با پيامدهاى حوادث با هيچ ضعفى آميخته نيست بيمى از عواقب اين امور ندارد، و به همين دليل با نهايت قدرت و قاطعيت آنچه را كه اراده كرده است انجام مىدهد.
طغيانگران نيز بايد حساب كار خود را برسند و از اينكه به خاطر اعمالشان مشمول خشم و غضب الهى گردند خود را بر حذر دارند.
" عقبى" به معنى پايان و نهايت و فرجام كار است و ضمير در" عقباها" به" دمدمه" و هلاكت باز مىگردد.
ضمير در اين آيه يا به" دمدمه" بر مىگردد، و يا به" تسويه" و" واو" براى استيناف است، و يا واو حاليه است، و معنايش اين است كه: پروردگار ثمود از عاقبت دمدمه آنان و يا تسويه ايشان پروايى نكرد، آن چنان كه پادشاهان و مستكبرين از عاقبت وخيم عقاب دشمنان خود و آثار سوء آن پروا و دلواپسى مىكنند، براى اينكه پادشاهان نمىدانند عاقبت اين عقابشان چيست، و چه آثارى بجاى مىگذارد، ولى خداى تعالى مىداند عاقبت عقابش چيست، همان است كه خودش اراده كرده، و مطابق با فرمان و اذن خود او است، بنا بر اين
آيه مورد بحث قريب المعناى با آيه زير است كه مىفرمايد:" لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ".
بعضى گفتهاند: ضمير در" لا يخاف- نمىترسد" به همان فرد اشقاى ثمود- قدار بن سالف- بر مىگردد، و معنايش اين است كه كشنده ناقه از عاقبت وخيم عمل خود نمىترسد.
بعضى ديگر گفتهاند: ضمير در" لا يخاف" به صالح (علي نبينا وآله وعليه السلام) و ضمير در" عقبيها" به دمدمه بر مىگردد، و معنايش اين است كه صالح از عاقبت دمدمه آن قوم نمىترسيد، براى اينكه به نجات خود اطمينان داشت، و وجه ضعف اين دو قول روشن است.
نكته ها:
1- خلاصه سرگذشت قوم ثمود
قوم" ثمود" چنان كه گفتيم در سرزمينى ميان مدينه و شام (بنام وادى القرى) زندگى مىكردند، آئينشان بتپرستى و در انواع گناهان غوطهور بودند، صالح(علي نبينا وآله وعليه السلام) پيغمبر بزرگ الهى از ميان آنان برخاست، و براى هدايت و نجاتشان همت گماشت، ولى آنها نه دست از بتپرستى برداشتند، و نه در طغيان و گناه تجديد نظر كردند.
هنگامى كه تقاضاى معجزهاى كردند خداوند ناقه (شتر مادهاى) را به طريق اعجازآميز و خارق العاده از دل كوه برآورد، ولى براى اينكه آنها را در اين مورد بيازمايد دستور داد يك روز تمام آب قريه را در اختيار اين ناقه بگذارند، و روز ديگر در اختيار خودشان باشد، حتى در بعضى از روايات آمده كه در آن روز كه از آب محروم بودند از شير ناقه بهره مىگرفتند، ولى اين معجزه بزرگ نيز از لجاجت و عناد آنها نكاست، هم طرح نابودى ناقه ريختند، و هم كشتن صالح ع را چرا كه او را مزاحم اميال و هوسهاى خود مىديدند.
نقشه نابودى ناقه چنان كه گفتيم به وسيله مرد بسيار بيرحم و شقاوتمندى بنام" قدار بن سالف" عملى شد و او با ضرباتى ناقه را از پاى در آورد.
اين در حقيقت اعلان جنگ با خدا بود، چرا كه مىخواستند با از ميان بردن ناقه كه معجزه صالح بود نور هدايت را خاموش كنند، اينجا بود كه حضرت صالح به آنها اخطار كرد كه سه روز در خانههاى خود از هر نعمتى مىخواهند متمتع شوند ولى بدانند بعد از سه روز عذاب الهى همه را فرا مىگيرد (سوره هود آيه 65).
اين سه روز مهلتى بود براى تجديد نظر نهايى، و آخرين فرصتى بود براى توبه و بازگشت، ولى آنها نه تنها تجديد نظر نكردند بلكه بر طغيانشان افزودند، در اينجا بود كه عذاب الهى بر آنها فرو باريد، صيحه آسمانى سرزمينشان را در هم كوبيد، و همگى در خانههايشان بر زمين افتادند و مردند" وَ أَخَذَ الَّذِينَ ظَلَمُوا الصَّيْحَةُ فَأَصْبَحُوا فِي دِيارِهِمْ جاثِمِينَ" (هود- 67).
آن چنان نابود گشتند و سرزمينشان خاموش شد كه گويى هرگز كسى ساكن آن ديار نبود، ولى خداوند صالح و ياران مؤمنش را از اين مهلكه نجات داد (هود- 66).
شرح بيشتر در باره سرگذشت قوم ثمود را در جلد 9 تفسير نمونه صفحه 161 به بعد مطالعه فرمائيد.
2-" اشقى الاولين" و" اشقى الآخرين"
جمعى از بزرگان شيعه و اهل سنت از جمله" ثعلبى" و" واحدى" و" ابن مردويه" و" خطيب بغدادى" و" طبرى" و" موصلى" و" احمد حنبل" و غير آنها به اسناد خود از" عمار ياسر" و" جابر بن سمره" و" عثمان بن صهيب" از پيغمبر اكرم ص چنين نقل كردهاند كه به على ع فرمود:
يا على! اشقىالاولين عاقر الناقة، و اشقى الآخرين قاتلك.و فى رواية من يخضب هذه من هذا:
" اى على! شقىترين پيشينيان همان كسى بود كه ناقه صالح را كشت، و شقىترين فرد از آخرين قاتل تو است، و در روايتى آمده است كسى است كه اين را با آن رنگين كند" (اشاره به اينكه محاسنت را با خون فرقت خضاب مىكند).
در حقيقت شباهتى ميان" قدار بن سالف" پى كننده ناقه صالح و قاتل امير مؤمنان" عبد الرحمن بن ملجم مرادى" وجود داشت. هيچيك از اين دو خصومت شخصى نداشتند، بلكه هر دو مىخواستند نور حق را خاموش كنند، و معجزه و آيتى از آيات الهى را از ميان بردارند، و همانگونه كه بعد از ماجراى ناقه صالح عذاب الهى آن قوم طاغى و سركش را فرو گرفت مسلمين نيز بعد از شهادت مظلومانه امير مؤمنان على ع در زير سلطه حكومت جبار و بيدادگر بنى اميه شاهد دردناكترين عذابها شدند.
قابل توجه اينكه حاكم حسكانى در" شواهد التنزيل" روايات بسيار فراوانى در اين زمينه نقل كرده كه از نظر مضمون و محتوى شبيه روايت بالا است.
3- تهذيب نفس وظيفه بزرگ الهى
هر قدر سوگندهاى قرآن در يك زمينه بيشتر و محكمتر باشد دليل بر اهميت موضوع است، و مىدانيم طولانىترين و مؤكدترين در اين سوره است به خصوص اينكه سوگند به ذات پاك خداوند سه بار در آن تكرار شده، و سرانجام روى اين مساله تكيه شده است كه فلاح و رستگارى در تزكيه نفس است، و محروميت و شكست و بدبختى در ترك تزكيه است.
در واقع مهمترين مساله زندگى انسان نيز همين مساله است، و در حقيقت قرآن با تعبير فوق مطلب را بازگو مىكند كه رستگارى انسان نه در گرو پندارها و خيالها است، نه در سايه مال و ثروت و مقام، نه وابسته به اعمال اشخاص ديگر (آن گونه كه مسيحيان تصور مىكنند كه فلاح هر انسانى در گرو فداكارى عيساى مسيح است) و نه مانند اينها.
بلكه در گرو پاكسازى و تعالى روح و جان در پرتو ايمان و عمل صالح است.
بدبختى و شكست انسان نيز نه در قضا و قدر اجبارى است، و نه در سرنوشتهاى الزامى نه معلول فعاليتهاى اين و آن، بلكه تنها و تنها به خاطر آلودگى به گناه و انحراف از مسير تقوى است.
در تواريخ آمده است كه همسر عزيز مصر (زليخا) هنگامى كه يوسف مالك خزائن ارض شد و حاكم بر سرزمين مصر گشت، او را ملاقات كرد و گفت:
ان الحرص و الشهوة تصير الملوك عبيدا، و ان الصبر و التقوى يصير العبيد ملوكا، فقال يوسف قال اللَّه تعالى: إِنَّهُ مَنْ يَتَّقِ وَ يَصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ:" حرص و شهوت پادشاهان را برده ساخت، و صبر و تقوى بردگان را پادشاه" يوسف سخن او را تصديق كرد و اين كلام الهى را به او خاطر نشان ساخت:" هر كس كه تقوى و شكيبايى را پيشه كند خداوند اجر نيكوكاران را ضايع نمىسازد". (محجة البيضاء جلد 5 صفحه 116)
همين معنى به عبارت ديگرى نقل شده كه همسر عزيز مصر در رهگذرى نشسته بود كه موكب يوسف از آنجا عبور كرد، زليخا گفت: الحمد للَّه الذى جعل الملوك بمعصيتهم عبيدا، و جعل العبيد بطاعتهم ملوكا:" شكر خدايى را كه پادشاهان را به سبب معصيت برده كرد، و بردگان را به خاطر اطاعت پادشاه".
آرى بندگى نفس، سبب بردگى انسان، و تقوى و تهذيب نفس سبب حكومت بر جهان هستى است.
چه بسيارند كسانى كه بر اثر بندگى خدا به مقامى رسيدهاند كه صاحب ولايت تكوينى شده و مىتوانند به اذن خدا در حوادث اين جهان اثر بگذارند و دست به كرامات و خوارق عادات بزنند.
خداوندا! در مبارزه با هواى نفس تو يار و ياور ما باش.
پروردگارا! تو" فجور" و" تقوى" را به ما الهام كردى، توفيق استفاده از اين الهام را به ما عنايت فرما.
بار الها! دسيسههاى شيطان در نفس آدمى مخفى و مرموز است، ما را به شناخت اين دسيسهها آشنا ساز! آمين يا رب العالمين پايان سوره" الشمس".
فهرست منابع:
1- تفسير الميزان
2- تفسير مجمع البيان
3- تفسير نمونه
4- تفسير كنز الدقائق
5- تفسير قمي
6- تفسير نور الثقلين
7- الدر المنثور في تفسير المأثور
8- تفسير كشاف
8- مفردات راغب
9- شواهد التنزيل لقواعد التفضيل