درس اخلاق توسط استاد گرامي حضرت حجة الاسلام و المسلمين عليدوست(زيد عزّه) در سالن اجتماعات بخش آموزش برگزار گرديد
روز چهارشنبه 6/ 12/ 93 درس اخلاق، توسط استاد گرامي حضرت حجة الاسلام و المسلمين عليدوست(زيد عزّه) با حضور کليه دانش پژوهان مرکز فقهي، أعم از طلاب سطح و خارج و طلاب بخش تفسير، در سالن اجتماعات بخش آموزش برگزار گرديد.سخنراني حضرت استاد آیت الله عليدوست
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدلله رب العالمين وصلي الله علي سيدنا محمد و اله الطاهرين و اللعن الدائم علي اعدائهم اجمعين
قال الله الحکيم في کتابه الکريم: «شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ مَا وَصَّى بِهِ نُوحاً وَ الَّذِي أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ وَ مَا وَصَّيْنَا بِهِ إِبْرَاهِيمَ وَ
مُوسَى وَ عِيسَى أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَ لاَ تَتَفَرَّقُوا فِيهِ»
شايد بيش از يک سال است که اين مرکز محترم درخواستي از بنده دارد که بحثي با شما بزرگواران داشته باشم، با
همين عنوان آزاردهندهي اخلاق. اينکه تعبير ميکنم آزاردهنده، به اين خاطر است که يک دفعه انسان رسائل،
مکاسب يا کفايه ميگويد و بحث است و هيچ تعبدي هم ندارد هر چه ميگويد درست باشد؛ چون ممکن است انسان
اشتباه کند، به هر صورت بحثهاي علمي گفتنش آسان است، اما وقتي بحث از اخلاق ميشود، خارج از تعارف
کسي که بحث ميکند بايد مسيري را رفته باشد، سيري کرده باشد و اين را خودتان ميدانيد که يک مشکلي است
براي بنده و امثال بنده که بخواهند تحت اين عنوان (يعني درس اخلاق)، بحثي را با شما داشته باشند. مشکل دوم
کهباز انسان را آزار ميدهد اين است که گوينده احساس کند مطلبي گفت که براي طرف مقابل مفيد بود و به مصداق
آن ضرب المثل فارسي «زيره به کرمان» نبرد و الا اگر مستمعين بلد باشند، آنچه را که ميشنوند فايدهاي ندارد.
دوستان من! فکر ميکنم مشکل ما عمدتاً ندانستن نيست، عمل نکردن به دانستههاست، بنده از طرف شما
سخنگويي نميکنم و جسارت نميکنم، بلکه خودم را عرض ميکنم.
يادم هست سال اولي که به قم آمده بوديم (سنّي هم نداشتم، حدود 14 سال داشتم)، يک بنده خدايي که با هم
رفيق بوديم، ولي سنّمان به هم نميخورد و از من بزرگتر بود، پرسيد: آيا کسي را سراغ داري که چيزي يادِ من ندهد،
ولي به من ياد بدهد که چطور به دانستههايمان عمل کنيم؟ هنوز که بيش از 40 سال ميگذرد، فکر ميکنم چه حرف
حکيمانهاي زد. گرچه انسان نميتواند بگويد من به آموختن نياز ندارم، ولي اصل مشکل اين است که انسان به اين
توفيق برسد که به دانستههايش عمل کند و اين را از خداي بزرگ بخواهد، گاهي دعا ميکنيم. ادب دعا اين است که
دعا کند خدايا توفيقي بده که بتوانيم به دانستههايمان عمل کنيم، توفيقي بده که بتوانيم از توفيقات استفاده کنيم؛
چون بهره بردن از توفيقات هم توفيق ميخواهد و الا گنجي است که قفل است، اين قفل باز نميشود مگر اينکه
توفيق دوم داده شود، توفيق استفاده از توفيقات و ظرفيتها.
جمع شما، جمع خوب و شيريني است و شايد اولي بود که من بنشينم و بعضي از شما بزرگان مطلبي بگوئيد تا ما
استفاده کنيم، ولي درخواست دوستان هم ردّش سخت بود، لذا من پذيرفتم صحبت کنم. ميخواهيم مطلبي را يک
مقدار گفتگو کنيم تحت عنوان مباني اخلاق.
موضوع بحث: مباني اخلاق
يک بار کسي وارد خود اخلاق ميشود و يک عنصر، يک پديده را مورد بحث قرار ميدهد، مثلاً پديدهي عُجب را، پديده
غيبت را، ولي يک بار (به قول امروزيها) بحث فلسفهي اخلاق ميکند، اخلاق را آن طرف قرار ميدهد و اين طرف
ميايستد و بحث ميکند. بحث از مباني اخلاق براي شما حلّ است که از مسائل مهم فلسفهي اخلاق است، از اين
فلسفههاي مضاف. لذا بحثي که امروز داريم، يک مسئله از مسائل فلسفه اخلاق است که ميشود مباني اخلاق.
من فکر ميکنم (البته نه استقلالاً، بلکه از قرآن و روايات استفاده ميشود، مخصوصاً در اين زمينه روايات ما گوياتر
است،ولو قرآن کريم هم وارد شده) ما ميتوانيم براي اخلاق شش مبنا و اساس بيان کنيم؛البته هر يک از اينها قطعاً
خودش يک بحث حداقل يک ساعته ميخواهد، ولي من اعتماد ميکنم به فرهيختگي شما؛ لذا سعي ميکنم در
همين فرصت کوتاه به هر شش مبنا اشاره کنم.
منظورم از کلمه مبنا (چون اين کلمه کاربردهاي مختلفي دارد)، اساس است. بحث اثبات نيست، بلکه بحث ثبوت
است يعني آن چيزي که ريشه و اساس ميشود براي اخلاق يک انسان. اخلاق هم گرچه هم به اخلاق بد گفته
ميشود و هم به اخلاق خوب، ولي منظور ما اخلاق حسنه است و اين هم روشن است.
شش مبنا و اساس براي اخلاق
مبناي نخست: اولين مبنا و اساس (که اگر انسان اين مسير را طي نکند، به شرق بزند يا به غرب بزند، «لن يجد ابداً
اخلاقا») ارتزاق از حلال است که از روايات و قرآن کريم استفاده ميشود. ارتزاق از حلال، شرط کافي براي اخلاق
حسنه پيدا کردن نيست، و الا آن پنج تاي ديگر لغو بود، اما شرط لازم است. شرط لازم هم باز به نحو اقتضا و نه عليّت
فلسفي (که بگوئيم استثنا ندارد)، ولي در روال طبيعي متخلق شدن به اخلاق، رزق حلال شرط لازم است؛ يعني
انسان تا ارتزاق از حلال نکند، به طور طبيعي (لولا معجزه و کرامت، لولا استثنا) به جايي نميرسد، اخلاق حسنه پيدا
نميکند، واجبات را انجام نميدهد و محرمات را ترک نميکند.
شما قرآن را نگاه کنيد، يک جا ميفرمايد: «يَا أَيُّهَا الرُّسُلُ كُلُوا مِنَ الطَّيِّبَاتِ وَ اعْمَلُوا صَالِحاً» ، البته نميگويد «فاعملوا
صالحا»، شايد به خاطر همان وجود استثناها که گاهي استثنا ميکند، اما کنار هم قرار دادن اين دو «کلوا من
الطيبات» و «اعملوا صالحا» چه ارتباطي با هم دارند؟ آيا ميگوييم اينها از سر اتفاق در کنار هم آمده در قرآن؟ يا اينکه
نه، در قرآن همان طور که کنار هم قرار گرفتن آيات حساب شده است، کنار هم قرار گرفتن فقرات يک آيه هم حساب
شده است، چه ما بفهميم چه نفهميم!
جاي ديگر ميفرمايد«كُلُوامِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ وَ لاَ تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ» ، «مما رزقکم الله» يعني
همان طيّبات، چون «رزق»؛ مطلق مأکولات نيست. ممکن است دارايي انسان حرام باشد، ولي رزق، حرام نيست
منتهي آنچه پيش ما هست، گاهي رزق است و گاهي غير رزق و گاهي هم خليط از هر دو، ولي رزق نميتواند حرام
باشد، و الا معنا ندارد که چيزي حرام و در عين حال «مما رزقنا الله» باشد! «کلوا مما رزقکم الله» بلا فاصله ميفرمايد
«و لا تتبعوا خطوات الشيطان»، آنجا داشت «و اعملوا صالحا»، انجام واجب، اينجا دارد «و لا تتبعوا خطوات الشيطان»،
ترک گناه و حرام، اخلاق هم که در آخرش همين است.
حال در خط اخلاق ممکن است چيزي ملکه و صفت باشد، ولي وقتي ميخواهد تجسم در عمل پيدا کند، به اصطلاح
به يک فرآيند در بيايد. همين ميشود که امام صادق (عليه السلام) نيز در يک جا فرمودند «آنچه امر خداست، انجام
ميدهيم و جايي که نهي خداست غايب باشيم».
يعني آيا در تناسب و ارتباط اين کنار هم قرار گرفتن آيات ترديد داريم؟ دنبال «فاء» هم نگرديم که بخواهيم عليت تامه
استنباط کنيم، بلکه اقتضاء استنباط ميشود. سراغ آيات ديگر قرآن هم که برويم، اقتضاء استفاده ميشود.
دوستان قرآني هم هستند.گرچه همه در خدمت قرآنيم و لازم نيست گروه قرآني باشند - من اين را عرض کنم که ما
وقتي خدمت قرآن ميرويم، گاهي بريده بريده قرآن را نگاه ميکنيم، و گاهي مثل يک آشپز ماهر؛ آش سبزي شيراز را
که آدم ميخورد وقتي قاشق زيرش ميزند، مثل عسل بالا ميآيد، لوبيا، سبزي، گوشت، آب، روغن ؛ کره و هر چه
که فکر کنيد در اين آش سبزي به هم دست داده و يک آش مطبوع خوشمزهي خوبي را درست کرده، که وقتي قاشق
زيرش ميزني مثل عسل بالا ميآيد اما اين خانمها را ديده ايد که سال اول عروسيشان ، اوايل کار خورش سبزي
که ميپزد، لوبيا يک طرف ، آبش يک طرف ، سبزياش يک طرف، روغن ندارد، اجزاء خورش با هم قهر هستند و هر
کدام يک گوشه قابلمه جا خوش کرده اند ؟ ما گاهي مثل آن آشپز شيراز خدمت قرآن ميرويم و يک وقت هم خدمت
قرآن ميرويم مثل اين خانمي که تازه عروسي کرده؛ کسي بتواند قرآن را وقتي ميخواهد بفهمد و فهم کند، بايد
طوري فهم کند که اجزاء دست به دست هم بدهند.
بنده يک ادعايي کردم و حاضرم يک موقعي اثبات کنم، ولي اينکه هيچ آيهاي نداريم که غير مرتبط با آيات قبل و بعدش
باشد، حتي آن آياتي که برخي مثال ميزنند راجع به غدير، «حُرِّمَتْ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةُ وَ الدَّمُ وَ لَحْمُ الْخِنْزِيرِ»، بعد ميگويد
«أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلاَمَ دِيناً»، و بعد يک دفعه ميگويد «فَمَنِ اضْطُرَّ فِي
مَخْمَصَةٍ غَيْرَ مُتَجَانِفٍ لِإِثْمٍ...» ، مرحوم علامه مثال ميزند اين آيات را به عنوان آياتي که به هم ارتباط ندارند، در حالي
که اين آيات نيز ارتباط خيلي جالبي دارند، ولي بايد بيشتر دقت بشود.
کلّ معارف دين هم همين است. ( امروزيها ميگويند نگاه سيستمي، مطالعات سيستمي و نظاموار) ، فقه هم
همين طور است؛ گاهي اوقات انسان فقه را ده هزار فرع بريده از هم ميبيند که کنار هم آمده و وقتي که ميگويي
چه نظامي اينها را به هم ربط ميدهد؟ اين نگاه غير سيستمي ميگويد: ما لازم نيست بحث کنيم چه نظامي دارد،
چه خردهنظامي و چه کلان نظامي دارد، لازم نيست ما بفهميم، ولي اگر کسي بتواند فقه را سيستمي ببيند، مثلاً
همين مجموعهي فروع فقهي را يا شريعت را نظاموار بفهمد، مثل يک پازلي که کنار هم قرار ميدهد، بعد ميفهمد
که چه چيز از کار در ميآيد، نه اينکه فقط همينطوري اتفاقي کنار هم بچيند و به آن نظام نرسد، هر چند اين وسط
حرفهاي افراطي هم زياد زده شده، ولي اصل مدعي درست است و نميتوانيم اين نظام مندي را انکار کنيم؛ اين چه
در فقه، و چه در مجموعهي معارف، يعني بخش شريعت، اخلاق، معارف، رابطهي تشريع و تکوين، رابطهي دنيا و
آخرت، اخلاق و فقه، فقه و ساير شئون، اينها را اگر به طور نظاموار مطالعه کند، حاصل ميشود آن آش سبزي شيراز،
ولي اگر نکنيم ميشود خوراک سبزي عروس خانم روز اول.
در هر صورت فکر ميکنم کنار هم قرار گرفتن اين دو دستور از سر اتفاق نيست، «كُلُوا مِنَ الطَّيِّبَاتِ وَ اعْمَلُوا صَالِحاً» و
«كُلُوامِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ وَ لاَ تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ» که اگر اينجا رابطهي علمي فلسفي بود، قاعدتاً فاء ميآمد، ولي
چون رابطهي غالبي و دائمي و اقتضايي است با واو آمده. ما اگر از آيات هم دستمان کوتاه باشد، در مورد رابطهي
ارتزاق از حلال، کسب حلال تا اخلاق، تا رفتار حسنه. خوشبختانه روايات ما بسيار گويا است يعني ديگر اين
سوبسيدي هم که به آيه ميدهيم (با اين توضيح که از پشت سر هم آمدن دو آيه ميخواهيم ارتباط را استنباط کنيم)
به آنجا نميدهيم، آن روايت معروف اميرالمؤمنين (عليه السلام) که خطاب پيامبر به مولاست: «من أکل الحرام سود
قلبه و خلّف دينه» و همينطور ادامه دارد «يا علي! من أکل الحلال صفا دينه و قلبه»، آنجا گفت حرام ميخورد «سود
قلبه و خلّف دينه» دين پشت سر ميافتد و متروک ميشود و اينجا ميگويد اگر حلال بخورد «صفا دينه و قلبه» يعني
ترابط و تلازم است نه ملازم يک طرفه!
يا در روايت ديگري که خود مولا فرمودند: «يَا كُمَيْلُ إِنَّ اللِّسَانَ يَبُوحُ مِنَ الْقَلْبِ» زبان نشان دهندهي قلب است. لذا به
ما گفتند اگر ميخواهيد ببينيد در قلبش چه ميگذرد، ببينيد بر زبانش چه چيزي جاري است و يک جا هم گفتند خيلي
هم نميتواند مخفي کند، ممکن است يکي دو هفته پنهان کند، ولي بالأخره لو ميرود. فرمود زبان ابزاري است براي
معرفت هر آنچه در قلب است، «وَ الْقَلْبُ يَقُومُ بِالْغِذَاءِ (قلب را اينجا روح معنا کنيم، «مَن» معنا کنيم يا همين قلب
صنوبري؟ به هر حال هر چه باشد، ابهامي در کار ما ايجاد نميکند) فَانْظُرْ فِيمَا تُغَذِّي قَلْبَكَ وَ جِسْمَك»؛ نگاه کن که چه
چيز در اين قلب و جسم ميريزي؟ يعني در واقع اگر از بالا ميبينيم زبان، قلب، غذا، از پائين ببينيم غذا، بدن و جسم
و بعد هم زبان و اخلاق. چون زبان که اينجا ميگويد نمايندهي اخلاق است.
اگر شيفتهي فلسفه هم باشيد، مرحوم بوعلي سينا در اشارات در «نمط النفس» ارتباط بين نفس و بدن برقرار
ميکند و بين بدن و غذا، که اگر بخواهيم با ادبيات ملاصدرا حرف بزنيم، عملاً اين است که به وحدت آکل و مأکول
ميرسيم، ما وحدت عالم و معلوم داريم، طبق مباني ملاصدرا مؤونهاي ندارد به وحدت آکل و ماکول قائل شويم يعني
اگر انسان از حرام بخورد، از پلشت و خبيث بخورد، خبيث ميشود، فرمود «و القلب يقوم من الغذاء». بو علي و
ملاصدرا نميخواهد، بلکه اميرالمؤمنين (ع) پشت صحنه است يعني در واقع بيان امير، بيان فلسفي مطلب است.
اين قضيه که انسان هر چه بخورد همان ميشود، وحدت آکل و مأکول، يعني اگر بگويند فلاني چه کسي است؟، بايد
ببينند چه خورده؟ باز روايتي داريم در اين ارتباط که رسول خدا(ص) فرمود: «مَنْ أَكَلَ لُقْمَةَ حَرَامٍ لَمْ تُقْبَلْ لَهُ صَلَاةٌ
أَرْبَعِينَ لَيْلَةً وَ لَمْ تُسْتَجَبْ لَهُ دَعْوَةٌ أَرْبَعِينَ صَبَاحا ً وَ كُلُّ لَحْمٍ يُنْبِتُهُ الْحَرَامُ فَالنَّارُ أَوْلَى بِهِ وَ إِنَّ اللُّقْمَةَ الْوَاحِدَةَ تُنْبِتُ
اللَّحْمَ.» يعني يک لقمه هم به همان مقدار گوشت ميروياند، گوشت که روئيد اين گوشت اگر حرام باشد، معصيت
ميکند و اگر معصيت کند «فالنار اولي به».
بحث خيلي روشنتر از اين حرفهاست که بخواهيم در جمع شما اثبات کنيم. مخصوصاً در بيان ملاصدرا شبهه اينکه
انسان اصلاً از همين غذا شکل ميگيرد، شخصيتش غذايش هست، زيدٌ ماهو؟ نگوئيم حيوان ناطق. ميفرمايد:
«لَيْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ...» در قرآن انسان را به عمل
معنا ميکند، عمل هم با غذا شکل ميگيرد.
آن روايتي که درّ المنثور نقل ميکند که حضرت در معراج عجايب (چون حضرت دو معراج داشت؛ يک معراج کرامت و
يک معراج عجايب، دو بار به آسمان عروج داشت) وقتي ميرود غذايي از بهشت ميخورد و بعد اين غذا نطفه
ميشود و نطفه به حضرت خديجه منتقل ميشود و حضرت زهرا ميشود يعني وقتي خدا بخواهد معماري کند، يک
موجود استثنايي به نام فاطمه را بياورد، اول طرح غذايش را ميريزد، آن هم نه غذاي خودش، بلکه غذاي پدر، بايد در
آن معراج عجايب غذا را بخورد.
جالب اين است که راوي حديث هم عايشه است، عايشهاي که تمام تلاشش اين است که فضائل فاطمه (سلام الله
عليها) را انکار کند و رابطهي خوبي با حضرت ندارد. بعد هم درالمنثور سيوطي نقل ميکند که يک حديثشناس و
خريط و به تعبير خيليها اهل بخيه است و گاهي مقايسهاش ميکنند با مجلسي? از نظر آشنايي و فهم احاديث.
خود خداوند هم اين مطلب را القاء کرده که اگر بخواهد يک موجود استثنايي خلق کند، در آن فرآيندي که براي خودش
تعريف ميکند، لقمهي پدر را هم تدارک ميبيند، در هر صورت ارتزاق از حلال.
ما داريم روال طبيعي را ميگوئيم لولا معجزه و کرامت؛ چون اگر انسان از حلال ارتزاق نکند، توفيق توبه هم پيدا
نميکند گرچه اگر توبه کند خدا ميپذيرد و ما توبهي مردود نداريم، ولي توفيق پيدا نميکند.
دوستان من اين مطلبي را که گفتم از حالت کلي در ميآورم و مثال کاربردي ميزنم، آنچه من و شما مصرف ميکنيم
(چه در اين مرکز باشد و چه در بيرون)، عموماً سهم امام است، سهم امام (عليه السلام) هم کم يا زياد در زندگي ما
نقش دارد. سهم امام (عليه السلام) روي مباني مشهور، ( دوستان ميتوانند کار کنند و يک موضوع خوبي است)،
اينکه ملک ما بشود خيلي مشکل است، از ادله در ميآيد که سهم امام دو تا مالک ندارد، يکي امام عصر عليه
السلام و يکي ما. ما نهايتاً ملک انتفاع داريم به قول فقها نه ملک عين است و نه ملک منفعت است و فقط ملک
انتفاع است يعني حتي استحقاق هم نيست و فقط مورد مصرف است. ما مورد مصرفيم. وقتي ملک غير دست
انسان است و مورد مصرف است، ميدانيد احراز رضايت مالک شرط است، من ميخواهم فقهي بحث کنم «لا يحل
مال امرئ مسلمٍ إلا بطيب نفسه» ، شما اين «امرئ مسلم» را بگذاريد حجّــت مطلق عصر، «لا يحل مال امام زمان إلا
بطيب نفسه»، براي ما که مالک نيستيم بايد احراز رضايت بشود.
يک دفعه انسان کار ميکند، درس ميخواند، در خدمت دين است، رفتارش مرضي امام زمان است ولو نميگويم
معصوم، حتي نميگويم تاليتلو معصوم، ولي بالأخره کسي است که وقتي امام زمان او را ميبيند، نميگويد تو را
عاقّ کردم، نميگويد تو قلب مرا به درد آوردي، در دوشنبه و پنجشنبه طبق رواياتي که داريم نامهي عمل که ميرود،
اشک امام را در نميآورد، بلکه ميگويد آفرين، بارک الله، «ناصرنا بقلبه و لسانه و يده».
ممکن است بعضي از ماها، امام زمان را نبينيم، خدمتش هم نرسيم تا آخر عمر هم از اين فيض محروم شويم، ولي
داريم وقتي امام ببيند لذت ببرد و بگويد تو قرّة العين من هستي، همان جملهاي که امام صادق به هشام فرمودند که
هنوز ريش درنياورده بود، يک جوانک بود که از دور آمد و امام بلند شد، اطراف امام هم شلوغ بود، ديدند يک جواني
دارد ميآيد با سرعت آمد و امام بلند شدند و اينها ميگويند ما تعجب کرديم که امام چرا بلند شدند؟ ديديم يک جواني
که هنوز «أمرد» بود. آمد امام فرمود «ناصرنا بلسانه و يده» ، اگر درست تعبير کرده باشم!
واقعاً در همين حوزه کساني داريم که اين جمله بر ايشان صادق است، در اين عصر امواج ضلال، عصر تشکيک، عصري
که همهي عوامل دست به دست هم داده که مردم از دين فاصله بگيرند، از آن طرف هم هست، ظرفيت هم هست و
مثبت نگاه کنيد، در يک چنين عصري واقعاً امام به بعضيها ميگويد «ناصرنا يا قرة عيني»، ولو عرض کردم ممکن
است تا آخر عمر هم امام را نبيند يا محضر امام را درک نکند، هر چند اين رفتار مرضي امام هم، مراتبي دارد.
من ميخواهم يک حس نااميدي هم پيدا نکنيم و براي خودمان سخت نگيريم. گاهي اوقات انسان در برنامههاي ديگر
بر خودش سخت ميگيرد و اين خود فريب شيطان است و لذا چون سخت ميگيرد، نميتواند عمل کند و ميبُرد، اين
هم غلط است، با مراتبي که دارد از يک امام جماعت که در يک مسجد کوچکي معارف دين خدا را ميگويد، تا يک
مرکز بزرگ علمي، تا حدّ مرجعيت و ...، با همه مراتبي که دارد به هر صورت انسان اگر احراز رضايت کند خوب است،
ولي اگر احراز رضايت نکرده و يا احراز کرده عدم رضايت را و يا نه رضايت را احراز کرده و نه عدم آن را، چطور ميخواهد
مصرف کند؟! مگر مبناي فقهي خودش اگر مجتهد است، يا مبناي مرجع تقليدش اين باشد که سهم امام به ملک
طرف در ميآيد يعني از ملک امام سلب ميشود و چون دو مالک اعتباري کنار هم به انحصار ممکن نيست و بعد به
ملک طرف در ميآيد؟!
با اين وضعيت يک مقداري انسان بايد حواسش را جمع کند، اگر بخواهد ارتزاق از حلال باشد يعني لازم نيست اين
پولي که در جيب من و شماست، رشوه باشد که حرام باشد، لازم نيست پول رانتخواري باشد، لازم نيست معامله
دروغ باشد، سهم امام است اول ماه از دفتر شهريه گرفتيم، ولي به اقتضاءات عمل نميکنيم يا احراز نکرديم که عمل
کنيم، حالا باز هم تکرار ميکنم وسواس هم پيدا نکنيد، به هر صورت اين را اضافه کنيد که من و شما فقط پولمان
سهم امام نيست، بلکه خودمان هم سهم امام هستيم يعني گاهي انسان به جايي ميرسد که خودش هم سهم
امام است يعني نميتواند بگويد «الناس مسلطون علي اوقاتهم، علي انفسهم، الناس مسلطون علي اموالهم» که
طبق اين بيان ما نميتوانيم بگوئيم، نه اموال غير بلکه گاهي اوقات وقت آدم هم مال خودش نيست، عمر آدم هم مال
خودش نيست و متأسفانه نميتوانم بروم در اين بخش. ما در وقتمان هم آزاد نيستيم! «الناس مسلطون علي
اوقاتهم» نداريم، اين را اومانيسم دارد يعني آنکه اصالت ارادهي انسان، انسان خدايي، الآن در غرب همينطور است
يعني هر انساني بر وقت خودش مسلط است، بر عمر خودش مسلط است، فقط بايد ديگران را اذيت نکند، تجاوز نکند
و نظم اجتماعي را بهم نزند.
دو تا اصل دارد؛ 1) عدم تجاوز به حق ديگران. 2) عدم اخلال به نظام، بعضيها اولي را به دومي برميگردانند. از اين
دو تا که بگذريم انسان هيچ تکليفي ندارد. يکي از سياستمداران غرب چند وقت پيش گفته بود (و تلويزيون آن را
مسخره ميکرد، متأسفانه گاهي نميفهمند مباني حرفهاي آنها را ) يکي از سياستمداران آمريکا گفته بود که اصلاً
ما ميخواهيم احمق باشيم! به همين عبارت. تلويزيون ما مسخره ميکرد که ما ميخواهيم احمق باشيم، ولي اين
حرف پشتوانهي فلسفي دارد يعني از اصالت ارادهي انسان که حساب کنيم انسان خدايي و اينکه انسان خودش
قانون جعل کند،همينطور است چون اينها همه چيزي است که پذيرفتند همين است بنده نميخواهم عالم باشم زور
است!؟ ولي به کسي هم تجاوز نميکنم و نظم اجتماعي را هم به هم نميزنم، ولي مشکل اين است که ما اينطور
نيستيم يعني براي لحظه لحظهي عمرمان بايد پاسخگو باشيم.
نگاه کنيد ذيل آيهي « وَ قِفُوهُمْ إِنَّهُمْ مَسْئُولُونَ» ، اولاً؛ اين سوره را هر روز بخوانيد، و هديه کنيد به انبياء. من و شما
احتياج به ارتباط با اولياي خدا داريم و بيارتباط نميتوانيم موفق باشيم ، يکي از ارتباطات هم، همين آيات سوره
صافات است. ما بايداين سوره را که سوره انبياست بخوانيم و اين را شب و يا هر زمان وقت کرديد، خيلي هم سخت
نگيريد که رو به قبله و دوزانو و در يک وقت بکر، هر طوري شد بخوانيد، گاهي انسان خسته است و کمرش درد
ميکند و قرآن را روي سينهاش ميگذارد و ميخواند چه اشکالي دارد!؟ در همه حال بخوانيد، که اين ارتباط با انبياء،
هديه کنيد به انبياء و انبياء چيزهايي به ما خواهند داد.
در اين سوره و ذيل اين آيه نگاه کنيد ببينيد که ما آزاديم يا نه؟ وقت ما سهم الاسلام است يا نيست؟ سهم الدين
است يا نه؟ سهم امام است يا نه؟ ما آزاديم مثل اينکه غرب ميگويد؟ يا آزاد نيستيم؟ ما تکليف داريم و او مکلف
است. بحث ما بحث انسان حقدار نيست، بلکه بحث انسان مکلف است.
ذيل آيه نگاه کنيد زيرا ما آزاد نيستيم که فرمود عبد الله قدم از قدم برنميدارد ، مگر از چهار چيز سؤال شود، «عن
عمره في ما أفني و عن شبابه فيما أفني» ، از جواني، از عمر، از مال، از حب. بعد جالب اين است سنيني که شما
هستيد، دو بار از جواني سؤال مي شود يک بار در مجموعهي عمر «عن عمره في ما افني» و يک بار بخصوصه «عن
شبابه فيما أفني». به هر صورت از ارتزاق حلال شروع کرديم که اين اولين شرط است و گفتيم پول در جيب ما
ميتواند حلال باشد و حرام باشد و راهش را هم عرض کردم.
اجازهي بدهيد مبناهاي بعدي را فقط عنوانش را بگويم. الحمدلله خودتان فرهيخته هستيد و بعضاً اهل منبر و استاد
هستيد و معارف دين را ميدانيد و خودتان کار ميکنيد.
دومين مبنا براي اخلاق؛ تفکر
از آيات قرآن و روايات استفاده ميشود مبناي دوم تفکر است، واقعاً هيچ وقت شده فکر کنيد اين حديث يعني چه؟
«فکرة ساعةٍ خيرٌ من عبادة سنه» ، ساعت هم که شصت دقيقه نيست، اصلاً شصت دقيقه نبوده و اين اصطلاح بعداً
پيدا شده، ساعت يعني لحظه. «فکر لحظةٍ»، همان که گاهي ميگويند «تفکر ساعة»، روايت هم صحيح السند
است. «فکر ساعة خيرٌ من عبادة سنة»، حالا سبعين سنه و ستين سنه را من نديدم! ظاهراً نداريم. فرض کنيد در اين
مرکز فقهي ائمه اطهار از اين ساعت امروز که ششم اسفند است تا سال ديگر ششم اسفند يک سال عبادت کنيد،
نه عبادت کشکي، درست عبادت کنيد! ولي يک کسي يک لحظه تفکر کند اين از آن بالاتر است، يعني چه؟ مبالغه
هم نيست. پيغمبري که اين حرف را زده، اهل مبالغه و گزاف نيست. به هر صورت اين چه فکري است، باز روايت داريم
که چه نوع تفکري است.
اين تفکر مثل کسي است که ماشين سوار ميشود مثلاً دوستي در تهران دارد ميگويد برويم شايد پيدايش کنيم، نه
آدرس دارد، نه نقشه دارد، نه فکر و برنامه دارد، اين به تهران ميرود و چقدر احتمال دارد دوستش را پيدا کند،؟
بيتفکر اين است.
مباني ديگر اخلاق
مبناي سوم: مراقبت در روز.
مبناي چهارم: محاسبهي در شب. اين شما و اين هم روايات. کبريت احمر است اينها، انسان پنج دقيقه در شب، نه
وضو ميخواهد، نه بدن سالم ميخواهد، همينطور در حالت دراز کشيده که ميخواهد بخوابد، قاعدتاً چند دقيقه طول
ميکشد خوابش ببرد، در آن چند دقيقه ببيند چکار کرده؟ البته درست هم مراجعه کند نه اينکه تنها برود و خوشحال
برگردد، منصفانه قضاوت کند. ممکن است در محاسبهي اول ليز بخورد، ولي شب دهم ...، اينها چيزهايي است که
آنهايي که تجربه کردند ميگويند. تفکر، مراقبه و محاسبه.
مبناي پنجم: معرفت، منتهي معرفت فعال نه معرفت منفعل، معرفتي که مرتبط با تکوين است.
گاهي ببينيد ما بين دانشمان و عملمان فاصله است، اين خيلي روشن است يعني مطابق آنچه که ميدانيم حرکت
نميکنيم در فلسفه هم بحث شده، مثلاً همهي من و شما، همهي انسانها ميدانند مُرده اذيت نميکند يعني
امنترين مکان در عالم قبرستان است، نه تجاوز است، نه غيبت است، نه تهمت است، نه آدم ميخورند، نه پاپوش
براي آدم درست ميکنند، ولي مخوفترين مکان در عالم، قبرستان است، اين دو با هم نميخورد. معرفت و عمل،
يعني علم ما يک چيزي ميگويد، ولي عملمان يک چيزديگري ميگويد و لذا خيليها از قبرستان ميترسند با اينکه
همه قبول دارند که قبرستان ترس ندارد.
بعضي اوقات نه، ناهمسويي به حد تضاد نيست، ولي علمي است که عمل پشت سرش نيست ولو ضدّش هم
نيست، اما بعضي اوقات عملي است که بعد از آن اثر تکويني دارد، به اين ميگويند «علم فعال»، علمي که رابطه
برقرار ميکند با تکوين. در قرآن هم دارد « قَالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتَابِ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ» هيچ
وقت به اين آيه فکر کرديد که علم چه ارتباطي با تکوين دارد؟ چون علي القاعده آيه بايد اينطور مي بود «قال الذي
عنده قدرة من الکتاب أنا آتيک به قبل ان يرتد اليک طرفک»، نه «قال الذي عنده علمٌ من الکتاب»! آوردنِ تخت بلقيس
سه هزار کيلومتر رفت و سه هزار کيلومتر برگشت، اين قدرت ميخواهد. چه ربطي به علم دارد؟ ميگويند اين علمي
است که مرتبط با تکوين است، اين غير از علم ماست. بنابراين اين جور معرفتي که واقعاً باعث شود که در خارج و در
تکوين انسان نيک را نيک بداند و قبيح را قبيح بداند، يکي ديگر ازمباني است.
مبناي ششم: و بالأخره «اغتنام فرصت» که مقولهي ديگري است يعني انسان باورش بيايد طبق فرمايش
اميرالمؤمنين که « إِنَّمَا أَنْتَ عَدَدُ أَيَّامٍ فَكُلُّ يَوْمٍ يَمْضِي عَلَيْكَ يَمْضِي بِبَعْضِكَ فَخَفِّضْ فِي الطَّلَبِ وَ أَجْمِلْ فِي الْمُكْتَسَبِ»
يا همان که عرض کردم، باورش بيايد که در مقابل وقتش مسئول است، نميتواند تسويف کند «سوف افهم سوف
افعل»، البته بپذيريد که اينها سليقهاي است و ممکن است شخص ديگري مباني را به ده يا بيست تا برساند و ممکن
است کسي اينها را ادغام کند و بعضي را به بعضي برگرداند، ولي براي شروع يک مبحث، بحث بدي نيست، ولي اگر
کسي بخواهد در اين موضوع مقاله يا پاياننامهي خوبي بنويسد، تحت عنوان مباني اخلاق بر اساس قرآن و روايات،
بيان مسلم خيلي بهتر از ما ميتواند بحث را به انجام برساند. آنچه من عرض کردم آغاز خوبي بود، ولي انجام کاملي
نبود.
از خداي بزرگ استدعا داريم و او را به انفاس قدسي انبياء، اوصياء، ائمه، قسم ميدهيم و درخواست ميکنيم که
خداوند به ما توفيق بدهد که انشاء الله از فرصتها و ظرفيتهايي که در اختيارمان است بهره ببريم انشاءالله.